بهارانه!

فصل جدید سریال مورد علاقه من (Gray’s Anatomy) شروع شده ! چهارشنبه ها ساعت 11:30 شب از m.b.c 4 .دیشب وقتی )جورج اومالی) اومد دم در خونه) ایزی( و سرانجام بعد از چند وقتی دوری بهش گفتI love u too:  من دیوانه شدم!!!! 

 

یکی از دوستانم رفته بود نمایشگاه cebit . میگفت:" از بس اونجا خانم خوشگل بود،نمی دونستیم تکنولوژی برترو ببینیم،یا خانمهای برترو!! "  میگفت: " اونجا مثل ایران نیست که مردا(البته بعضی هاشون) خیلی راحت خانمای خوشگلو دید بزنن. "میگفت:" ما مجبور بودیم یه جوری دید بزنیم که اونا متوجه نشن داریم نگاهشون میکنیم!!! " نمیدونید چقدر با دوستم به این موضوع و این کارشون خندیدم!!!! 

 

حالم خیلی خوبه! کلا سرحالم ،فکر میکنم دلیلش اومدن بهاره و این هوای عالی درجه یک.من معمولا تو خیابون خیلی به کسی نگاه نمیکنم،اگه پسری هم به من نگاه کنه(نگاه خاص)سرمو میندازم پایین!!! چند روز پیش تو خیابون یه پسر که از روبروی من میومد نگاه خاصی به من انداخت!من هم فکر میکنم به خاطر اومدن بهار یه نگاه آنچنانی با لبخند آنچنانی تحویلش دادم!!! روبروش یه راه آب بود ، ندید !!! نزدیک بود بیفته توش ! من نتونستم جلوی خندمو بگیرم!!! 

 

در این روزهای بهاری ،اگه دلتون میخواد کتاب عاشقانه بخونید،کتاب " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" اثر (آنا گاوالدا)  رو از دست ندید.کتاب دل انگیزیه.البته مجموعه ای است از داستان  های کوتاه. و البته کاست جدید احسان خواجه امیری(فصل تازه)هم میتونه براتون شنیدنی باشه!!!البته در حد آلبوم قبلی احسان خان نیست.

 

مریم ، بهار 87 (22 اسفند) ، آخه بهاره دیگه !!!

مرد من نبود!

دوباره یه آقایی که می خواست ازدواج کنه بهم معرفی شد ! قرار شد همو ببینیم ! آراسته رفتم سر قرار !!!! گفته بود با یه ماشین نقره ای میاد ! دیدمش، ایستاده بود کنار ماشین نقره ای، اما نخواستم باور کنم که همین مرده،خواستم از کنار ماشین رد بشم که گفت: "خانم ...." گفتم:" بله" و سوار شدم!! همون اول که دیدمش به خودم گفتم نه ! مردی بود، بلندقد و هیکلی،بهش میومد 2 تا بچه داشته باشه !!! ولی پسر بود !  دیپلمه ، شغل : آزاد !!! رفتیم داخل یه کافی شاپ ، همون قهوه خونه خودمون!!!شروع کرد به حرف زدن،گفت و گفت و من به تک تک اجزای بدنش نگاه می کردم ، به دستاش که شبیه دستای بابام بود،به لباس پوشیدنش که اصلا دوست نداشتم،به یقه باز و زنجیرطلایی که از اون زیر برق میزد.از خونواده اصیلی بود ،اهل تهران ، مثل بازاری ها حرف میزد،می خواست منو متقاعد کنه که نجیبه،نجیب بود و میخواست با حرفاش به من ثابت کنه.من نگاهش می کردم، گفت و گفت . منم چند کلمه ای گفتم، مطمئن بودم مرد من نبود . متعلق به نسل دیگه ای بود،دنیاش با من فرق می کرد، نه مرد من نبود ! منو رسوند خونه،مامان بابا گفتن: "چطور بود؟"  گفتم:"خوشم نیومد مرد من نبود! " بابام گفت:" از هرکی یه ایراد بگیر!! مرد من نبود دیگه چه صیغه ایه" حوصله نداشتم جواب بدم!! حوصله ندارم براش احساسمو بگم. بله خیلی ادعا میکنم که من از ظاهر آدمها قضاوت نمیکنم!!ولی منم از ظاهر قضاوت کردم با همون نگاه اول خطش زدم.منی که ادعا میکنم ظاهر مهم نیست ، به خواهرم زنگ زدم گفتم بهشون بگه نه !! میخواستم تموم شه .زود زود! به خودم میگفتم: چرا از ظاهر قضاوت کردی ؟ چرا فرصت بیشتری بهش ندادی؟جواب میدادم: نه ظاهر هم مهمه باید چهرش به دلت بشینه.دنیاش با دنیای تو فرق داشت. اگه بخوام دنیا رو به دو طبقه تقسیم کنم باید بگم: دنیای من فرهنگیه،دنیای اون بازاری.حالم بد بود از این ملاقات هایی که به هیچ جا نرسیده ! نه مرد من نبود . خوابیدم اما 3 صبح از دل درد وحشتناکی که مقدمه عادت .... است بیدارشدم!! تا حالا 2 بار دل دردهای وحشتناکی گرفتم که از زور درد فریاد زدم. دیشب سومین بار بود! به زور خودمو به جعبه قرصها رسوندم .حتی توان نداشتم درش رو باز کنم، دادزدم: مامان...........مامانم بیدار شد ، قرص بهم داد و من از زور درد گریه می کردم. بابام بیدار شد و من ناله میکردم. کم کم مسکن درد رو محو و لرز جاشو گرفت ."مامان سردمه، مامان دارم میمیرم ،مامان ... " نزدیکای صبح لرز هم از تنم رخت بربست و من به این می اندیشیدم که اگه زن اون مرد درشت هیکل بازاری شده بودم !! میتونست مثل مامان آرومم کنه ؟ میتونست نبات بهم بده؟ میتونست تاب دادها و ناله های منو بیاره ؟ نه نمی تونست، اون مرد من نبود!!!

 

مریم 18 اسفند

ژنتیک!

عین مامانش می مونه!!

چند روز پیش داشتم برای بچه داداشم خاطره می گفتم!می خواستم سرشو گرم کنم تا بهونه مامانشو نگیره !!! اسمش عسله !4 سالشه ! براش می گفتم :"آره عسل جان ما بچه بودیم ، نازی(خواهر بزرگ من)مارو میبرد نمایشگاه کتاب، برامون کتاب میخرید" عسل گفت:"آره منم اونجا بودم کفشامو پام کرده بودم با شما میومدم!" براش گفتم:" عسل ما بچه بودیم بابا مارو میبرد پارک جنگلی برامون تاب به درخت میبست ، تاب بازی میکردیم" عسل گفت:" آره منم اونجا بودم روی پای تو نشسته بودم تاب می خوردم !!! " گفتم :"عسل جان ما کوچولو بودیم مامان دستمون رو می گرفت می برد خونه عزیز ،تو راه سوار اتوبوس دو طبقه میشدیم ،من میرفتم طبقه دوم میشستم!" عسل گفت:"آره منم کفشامو پوشیده بودم با شما میومدم" گفتم :"عسل ما کوچولو بودیم تو حیاط بازی میکردیم، شیطونی میکردیم ، مامان رب میپخت ، ما میرفتیم گوجه ها رو له می کردیم" گفت:"آره منم با شما بودم،کفشامو پام کرده بودم با شما بازی می کردم" بله هرچی خاطره از بچگیم گفتم، عسل کوچولو هم گفت:" بله منم کفشامو پام کرده بودم با شما میومدم!!!!" من که از این حرفهاش خندم گرفته بود، رفتم برای مامانم تعریف کردم! مامانم گفت:" عین مامانش می مونه!خودشو از( تک و تا ) نمیندازه!" بله دقیقا عین مامانش میمونه وقتی با مامانش (زن برادرم) درباره موضوعی حرف میزنی، اونم میگه: "آره این موضوع برای منم پیش اومده!!!"حتی اگه روحشم خبر نداشته باشه!!عسل هم این خلقش به مامانش رفته و اینجاست که به خودم میگم:" وه چقدر از رفتارهای ریز بچه ژنتیکه!!!!"

مریم 17 اسفند