پول سیاه!

 

 

بعضی مسائل انقدر دردناکه که نمیشه به راحتی از کنارشون گذشت.حدود 5-6 ماه پیش یکی از همکارانمون از نارسایی قلبی فوت کرد،مرد جوونی بود با یه پسربچه6 ساله و یه زن خانه دار بیمار سرطانی!! امروز زنش به همراه پسرش اومده بودن شرکت برای اعتراض! با حدود18 سال سابقه کار حقوق نهایی همکار  مرحوم ما که از کارمندان رسمی وزارت.... محسوب میشد500.000 تومان برآورد شده ، و از اونجایی که پدر و مادر همکار مرحوم ما تحت تکفل این مرحوم بودن از این حقوق 500.000 تومانی سهمی هم نصیب اونها شده. امروز خانم همکار مرحوم به همراه پسرش اومده بود اینجا و با یکی از روسا صحبت میکرد و میگفت:" از این 500.000 تومان سهمیش نصیب پدرشوهر و مادر شوهرم میشه و اون چیزی که برای من و پسرم میمونه اونقدر ناچیزه که من نمیتونم خودم و بچمو اداره کنم" میگفت:"من فقط باید ماهی 350.000 تومان قسط بدم،آخه من چطور با 500.000 تومنی که سهمیش هم به پدر و مادر شوهرم تعلق گرفته زندگی کنم؟" نمی دونید زن بیچاره چطور بی تابی میکرد،میگفت:"من فقط هزینه هر بار درمانم700.000 تومان میشه" (زن بیچاره سرطان داره ) بیقرار بود و بی تاب ، دنبال راهی میگشت تا شاید مستمری شوهر مرحومش بیشتر بشه.جواب روسا هم این بود:" خانم شوهر شما 18 سال سابقه داشته که به احتساب سوابقش حقوقش شده500.000 تومان و این مبلغ نیز به دلایل قانونی میان شما و پدر مادر همسرتون تقسیم شده و راهی برای افزایش این مبلغ نیست،تنها راه قانونی اینه که پدرو مادرشوهر شما  در پی یک رضایت کتبی و محضری اعلام کنند که سهمی از حقوق پسرشون نمیخوان و راضی هستند که تمام این500.000 تومان به شماوپسر این مرحوم تعلق بگیره" وباز باید بودید و می دیدید که این زن با چه درماندگی ای بیان میکرد که پدر و مادر شوهرش حاضر نیستن از سهم خودشون بگذرن و اون زن بیچاره با درماندگی میگفت" من چه کنم؟؟؟ "و من به این می اندیشم که در این مملکت تا چه حد قوانین به ضرر زنان است!!! و چرا پدر و مادر همکار مرحوم ما حاضر نیستند از سهم خودشان به نفع همسر و پسر آن مرحوم بگذرند ؟و چرا باید حقوق کارمند رسمی یکی ازبهترین وزارتخانه های ایران( برخلاف تصور عمومی که می اندیشند حقوق کارمندان وزارت ... میلیونی است! )انقدر کم باشد؟ واین زن درمانده چطور باید این بچه 6 ساله بی پدر را بزرگ کند؟ و چرا قوانین این مملکت اینطور به ضرر زن و عجیب وغریب است ؟ و من خرسندم که کار میکنم و دلم میسوزد برای زنی که خانه دار است  و نمیداند با این حقوق اندک چگونه بچه اش را بزرگ کند؟ قسط هایش را بپردازد؟ ! و خرج درمان سرطان خودش را بدهد؟

مریم 10 اسفند87

اصفهان!

 

 

نوشتن درباره اصفهان کار سختیه، چرا که اصفهان شهر بزرگیه ومطمئنم هر کسی که وارد این شهر میشه، سر تعظیم فرود میاره در برابر این همه شکوه و تحسین میکنم معمارانی رو که با تمام اندیشه و احساس ، رفتار هنرمندانه ای رو رقم زدن و این عظمت رو خلق کردن،و باز هم تحسین میکنم شاه عباس صفوی رو که این سان به هنر ارج نهاد و شاهکارهایی در زمانش خلق شد که در جهان یکتاست و اصفهان رو نه تنها نصف جهان بلکه قلب جهان کرد!! چند روز پیش سفری کردم به اصفهان و باید اعتراف کنم با اینکه چندین بار به این شهر بزرگ سفرکردم، هر بار با دیدن اون همه عظمت به وجد میام . اما در این سفر چیزیو تجربه کردم که دلم میخواد دربارش بنویسم . برای بازدید و خرید رفته بودم به بازار فراموش نشدنیه اصفهان که ناگهان یادم اومد برای کاری باید به بابام زنگ بزنم،تلفنم رو از تو کیفم در آوردم، شماره رو گرفتم و دقیقا لحظه ای که گوشی رو به سمت گوشم بردم،  یک آن حس کردم در همچین جای باشکوهی حرف زدن با تلفن همراه نکوهیده است و باید تلفنو قطع کنم! درسته که من این کارو نکردم و با تلفن صحبت کردم! ولی این احساس تا الان همراهمه ومطمئنم روح جمعی حاکم بر میدان نقش جهان و اون بازار باشکوه سبب شد تا اون احساس به من دست بده.به هرحال امیدوارم روزی به جایی برسم که به احترام میراث فرهنگی وطنم در همچین مکانهایی از تلفن همراه استفاده نکنم. نکته دیگه ای که میتونه دل هممون رو به درد بیاره اینه که زاینده رود خشک بود و در این فصل که باید شدت جریان آب هر بازدیدکننده ای رو به نشاط بیاره مردم از داخل زاینده رود خشک عبور میکردند و این دلمو اونقدر به درد آورد که میخوام به خودم و به همه دوستانم بگم که زاینده رود و سی و سه پل و اصفهان بدون آب چیزی کم دارن! پس قدر آب رو بیشتر بدونیم تا  زاینده رود همون زاینده رود باشه و اصفهان همون اصفهان !!

مریم9 اسفند 87

انار دل!

 

 

 

دل من مثل دونه های انار میمونه، ترد و تازه،باید خیلی مراقبش باشم چرا که با یک فشار کوچولو له میشه!!!!!  

 

وقتی عصبانی میشم به مامانم میگم مامان خانم به بابا هم میگم بابا آقا !!!! 

 

دلم میخواد بابابزرگ داشتم !! آخه هردوی بابابزرگام قبل از به دنیا اومدن من به اون دنیا رفتن ! دلم میخواست زنده بودن تا من میتونستم برم خونشون!  از بابابزرگ میخواستم برام شعر بخونه وقصه بگه اونوقت من هم می بوسیدمش ! کاش بود تا عینکشو ازش میگرفتم و تمیز میشستمو برق می نداختم،دلم می خواست زنده بود تا براش درد دل میکردم و حرفایی رو که هیچ وقت به بابام نزدم به بابابزرگ میگفتم! دلم می خواست دستاشو می بوسیدم و همراه خودم میبردمش سینماو پارک ! دستمو حلقه می کردم دور دستش تا علاوه بر عصاش به من هم تکیه بده ! و عید که میشد براش بهترین عصایی رو که تو بازاره میخریدم و  یک کلام ختم کلام ، براش نوه ای می کردم.  

                                                                   مریم5 اسفند 87