کاناپه جادویی فروید

هوا آلوده است، صبح در خبر رادیو پیام شنیدم قرار است هواپیماهایی امروز در آسمان تهران پرواز کرده و با آبپاشی بر فراز شهر، از شدت آلودگی بکاهند!!!  نمی دانم به نظر من مسخره میرسد، مسخره و خنده دار

 

صورتم پر از جوش گشته است، دکتر پوستم می گوید: "دیگر نمی دام چه کنم با پوستت؟ همه چیز را سنجیده ام! پاسخ نمی گیرم اما." دو روز پیش دوباره رفتم پیشش،گفت: "مریم جان برو مسافرت، اگر هم نمی توانی تصویرسازی کن، تصور کن در سواحل جزایر قناری نشسته ای!!! " چه می دانم؟! می خواهم امتحان کنم شاید پاسخ گرفتم، می خواهم خودم را در اطریش، در پریبور تصور کنم! در آنجا سری هم به منزل فروید میزنم، بر روی کاناپه جادویی اش لم میدهم و از خودم برایش می گویم، نظرتان چیست؟

 

خودم را بسته ام به گل گاو زبان، می گویند تسکین بخش اعصاب است، می خورم و شب، سر نرسیده به بالش، خواب می آید،آرام آرام..........

 

مریم15 آذر89

غصه ها

چه بسیار که ایده هامان سر زا میروند، چه بسیار که در حسرت با هم بودنمان، آه می کشیم. چه بسیار شبها  و روزها که آرزوی جوانی برای والدینمان می نماییم، غضه ها می خوریم، اشک ها در چشمانمان جمع می شود، و چه سخت است تلاش برای اینکه اشکها از چشمانمان سرازیر نشوند، شرمنده می شویم، نمی خواهیم کسی اشک هامان را ببیند، غصه هامان را عیان ببیند، می خواهیم فکر کنند بی خیالیم، خونسرد، بی عار بی عار....و چه سان قلب هامان از شادی و غم، پر و خالی میشود و ما نمیدانیم با این بالا پایین شدنها چه کنیم! با این جوش و خروشها، با این فراز و فرودها ! چه بسیار که آرزوی بازگشت به روزهای خوش کودکی می نماییم، روزهای بی خیالی و پرسه زدن در کوچه ها، سنگ، کاغذ، قیچی، بازی کردن و ناگاه می اندیشیم شاید همه اش رویای شبی گرم و تابستانی است، شاید روز با انعکاس نور خورشید در چشمهامان، در بالکن خانه از خواب بیدار شویم و خودمان را دختر بچه ای 4 ساله، پیچیده در ملحفه سفید، ببینیم، شاید!

                                                                             مریم9 آذر89

صدای بوس

دوستم پسربچه ی بانمک سه ساله ای، فراز نام دارد. تعریف می کند که یکبار منزل نبوده و فراز کوچک با پدرش در خانه تنها بوده اند، پدر مشغول تلویزیون تماشا کردن و فراز کوچک مشغول بازی در اتاق، ناگهان فراز از اتاق بیرون می آید و رو به پدر می گوید: مامان اومد؟ پدر می گوید: نه بابا جان مامانت هنوز نیومده، فراز کوچک می گوید: خودم صدای بوس شنیدم..............و پدر جان درمی ماند که جواب این بچه را چه بدهد!!!!!!

نتیجه گیری اخلاقی:

1- بچه ها را دست کم نگیرید! خودشان خود به خودی صدای بوس می شنوند!

2- درست است که در این روزگار، بچه داری  و تربیت کودک به غایت سخت است و به قول قدیمی ترها : بچه داری؟ به داری!  است.  اما چه بسیار لحظه ها که این کودکان، به غایت شیرین میشوند و با گفتار و کردار خود همه خستگی ها را از تن به در می آورند!

7 آذر 89