تصمیم بزرگ!

دیشب برای جوجه قناریهامون اتفاقی افتاد که من بدون اغراق 1 ساعت براشون مثل ابر بهار گریه کردم.آخه جوجه ها یکیشون اومده بود رو نی ،بابا رفت کمکش کنه که برگرده تو جاش، ولی بقیه جوجه ها هم ترسیدن و پریدن بیرون! در حالی که جیک جیک میکردن و بال بال میزدن، دلم براشون کباب شد ،میترسیدم پاشون یا پرشون شکسته باشه ! انقدر حرص خوردم و گریه کردم که دیشب از غصه جوجه قناریها خوابم نمیبرد،بابا بهم میگفت:" باباجون طبیعیه اینا طوریشون نمیشه" ولی من باز گریه میکردم،سرانجام از دست خودم و این دل نازکیم عصبانی شدم، به خودم میگفتم:" اصلا به جهنم! بمیرن! از آدمایی که جلو چشمم مردن که عزیزتر نیستن! " اینطوری خودمو دلداری دادم،ولی تا همین امشب هم ناراحت و کسل بودم و غصشونو میخوردم، دل نازکی زیادم بده ها!!!

اخیرا کتابی خوندم به نام"فرزند پنجم" اثر"دوریس لسینگ" ترجمه" کیهان بهمنی" کتاب تامل برانگیزیه،داستان مربوط به خانواده خوشبختیه که چهار فرزند دارن ،زن خانواده برای بار پنجم حامله میشه وپسری به دنیا میاره،پسری که غیرطبیعیه . با به دنیا اومدن این بچه، خوشبختی از اون خونه میره! خانواده تصمیم میگیرن، کودک رو به مرکز نگهداری آدمهای غیرطبیعی بسپارن ، فرزند غیرطبیعی به آسایشگاه سپرده میشه و دوباره خانواده روند طبیعی زندگیو پی میگیره ! ولی مادر 4 ماه بیشتر طاقت نمیاره ،به آسایشگاه میره، بچه رو برمیگردونه و تصمیم میگیره بچه رو خودش بزرگ کنه،خوشبختی دوباره از اون خونه و خونواده میره! سوالی که پس از خوندن داستان براتون بوجود میاد اینه: اگه من جای اون مادر بودم چه میکردم؟؟چند روزی به این موضوع فکر میکردم .اگه من جای اون مادر بودم بچه رو به آسایشگاه میسپردم و میگذاشتم بقیه بچه ها زندگی خوبی رو بگذرونن یا اون بچه رو به خونه برمیگردوندم و خوشبختی رو از دیگر بچه ها میگرفتم؟تصمیم سختیه ! تا اینکه دیشب اون اتفاق برای جوجه قناریها افتاد و من مطمئن شدم که من هم فرزندمو به آسایشگاه نمیسپارم!!

مریم 14 فروردین 88

دالی فسقلی!

کتابهایم کو؟

به بهانه نزدیک شدن روز جهانی کتاب کودک (دوم ایپریل)  

آری کودکیم را به یاد دارم، با کتاب گره خورده است،گرهی که امیدوارم کور باشد و هیچگاه باز نشود!! پدرم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار میکرد و چه بسیار روزهایی که مرا به کانون میبرد و من در کتابخانه جولان میدادم و کتاب میخواندم. هر کتابی که در انتشارات کانون چاپ میشد و در گروه سنی من قرار داشت ، با پدرم به خانه میامد.خوب به خاطر دارم ، پدرم پیکانی داشت که همیشه در صندوق عقبش کتاب بود. و چه روزها که با این دانای خوش زبان سپری شد . کتابهای کودکیم را بسیار دوست می داشتم ، در میانشان کتابی بود ، تحت نام  "فسقلی" . چگونه وصفش کنم؟وصف ناشدنی است ! فسقلی میگشت و همه چیز را به دقت میدید ، و من نیز به دقت فسقلی را میدیدم! تصویری که همینک به وضوح در خاطرم مانده است، تصویر فسقلی است با گیلاس بزرگی که در کنارش بود و چه میدانید، چه حظی داشت این گیلاس و فسقلی ! کتاب دیگری که دوستش داشتم "دالی" بود . خوب به خاطر میاورم، پسر بچه ای که حیوانات با او دالی میکردند ! و چه تصاویر آرامش بخشی داشت  این کتاب !!کم کم بزرگتر شدم و دیگر کانون پاسخگو نبود،خواهرم کتابدارکتابخانه ملی ایران بود،آن روزها در نیاوران ساختمانی داشتند و من چه بسیار تابستانها که صبح زود از شوق رفتن به کتابخانه از خواب بیدار میشدم ،لباس میپوشیدم و با خواهرم به کتابخانه میرفتم، نازی(خواهرم) مشغول کار میشد و من جولان میدادم، جولانگاه  من قفسه های کتاب بود.  وه ! چه بوی دل انگیزی میداد و من چقدر ساختمان نیاوران را دوست داشتم.قبل از ورود به ساختمان کتابخانه ملی در نیاوران، آبشارکی بود که بالای آن نوشته شده بود: " آسمان آبی است" و حقیقتا آن روزها آسمان آبی بود! هرگاه خسته میشدم به باغ آن ساختمان دل انگیز میرفتم ، بر روی چمنهای مشرف به فرهنگسرای نیاوران لم میدادم،گاهی نیز دوان دوان به سوی حوضکی میرفتم که پربود از بچه قورباغه و چه آهنگ دلنشینی داشت قور قورشان و بی تردید آسمان آبی بود! خواهرم بسیار مهربان بود،خوب به خاطر دارم ، همیشه مرا به نمایشگاه کتاب میبرد و برایم با پول خودش ، کتاب میخرید، آخر کتاب گران بود و بابا کارمند !! چه دلپذیر روزها و شبهایی که با کتاب سپری کردم. هم اکنون بزرگ شده ام ،دیگر دالی نمیکنم ، فسقلی هم نمیخوانم ! میگویند: خانمی شده ام! دیگر تنها به خیابان انقلاب میروم و چه فراغ بالی، وقتی از این کتابفروشی به آن کتابفروشی میروم و تا میتوانم کتاب میخرم و تا میتوانم کتاب میخوانم. اما نه ! میدانم این روزها بسیار کمتر از سابق  کتاب میخوانم ،آخر آن روزها آسمان آبی بود.قورباغه بود و من دالی میکردم!!

 

مریم 9 فروردین 88

فوق العاده فوق العاده!

سلام.

فیلم شکDoubt  با بازی فوق العاده مریل ستریپ  Meryl Streep رو حتما ببینید.خیلی عالی نشون میده که چطور یه شک تو دل آدم جوونه میزنه و رشد میکنه به همون سمتی که دلت میخواد هدایتش کنی،یعنی گاهی شواهد اونقدر نیست که شک به یقین تبدیل بشه ولی تو اگه بخوای شواهد رو طوری میبینی که شکت رو تبدیل به یقین میکنی! بازی مریل ستریپ فوق العاده است!  

 

من خواب زیاد میبینم ،ولی تنها گاهی از مواقع احساس همراهش میشه،منظورم اینه که در کنار خواب هیجانها و احساسات رو درک میکنم ،گویی بیدارم و هوشیار!!چند شب پیش خواب آقای محترمیو دیدم که دوستش دارم ،داشت از پله های خونمون بالا میومد و من انقدر خوشحال بودم که تو خواب ترکیبی از شادی فراوان ،عشق و ذوق زدگیو حس کردم،امیدوارم از این خوابها ببینید، فوق العادس!   

 

" راز فال ورق" عنوان کتابیه از "یوستین گردر" سرانجام تمومش کردم! فکر کنم طلسم شده بود!!پیشتر، از این نویسنده کتاب "دنیای سوفی" رو خونده بودم.موضوع هر دوی این کتابها فلسفه است، ولی دنیای سوفی عالیتره.یه جورایی وقتی از یه نویسنده کتاب خوبی میخونم ،توقعم ازش بالا میره! و کتابهای بعدیش رو نقادانه تر میخونم. اگه بخوام  هدف "راز فال ورق" رو در چند جمله توضح بدم باید بگم: وه آدما از وجود خودتون تعجب کنید،چه موجودات جالبی!! از کجا اومدین؟ و از اونجایی که تصورات میتونه تبدیل به واقعیت بشه ،پس شاید ما خیالی هستیم یا بهتره بگم ما آدمها ، تنها تصور خالقمون هستیم، فوق العادس نه؟

مریم 8 فروردین 88