بدون شرح!!

*میشه لطفا برید گل میخک مینیاتوری بخرید و ببوییدش ! انقدر بوی دوست داشتنی ای داره! ترکیبی از بوی بهار، بوی گل فروشی و بوی گلهای صحرایی! 

 

*یکی از کتابهای مورد علاقه من کتاب "کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو" است ،یکی از خواننده های مورد علاقم هم "محسن نامجو" است.حالا نکته جالب اینه که محسن نامجو کتاب کیمیاگرو با صدای خودش به بازار نشر فرستاده!فکر کنم خیلی شنیدنی باشه!فکر کنید این جمله های به یاد ماندنی کتاب کیمیاگرو با صدای نامجو بشنوید:" کسی که دوست می دارد،دوست می دارد،هیچ دلیل دیگری لازم ندارد." "هر جا که دلتان است،گنج شما هم آنجاست." "آگر من بخشی از رویای تو باشم،تو روزی باز خواهی گشت."  

 

*جمعه به امید رفتن به سینما و دیدن فیلم "بیست" کله سحر از خواب بیدار شدم،به سینما زنگ زدم و برای ساعت 10:15 که فیلم شروع میشد،با یکی از اقوام به سینما رفتم.از ساعت 9:50 تا 10:30 جلوی درب سینما بودیم!ولی درب سینما باز نشد!!!باورتون میشه؟؟؟سینما برای فیلم بیست که باید در ساعت 10:15 به نمایش در میومد ، باز نشد!نکته عجیب اینه که هیچکسی هم داخل سینما دیده نمیشد!شاید همه خواب بودند!!!!  

 

*این شعر هم نمیدونم از کیه!ولی خیلی دل انگیزه، در حظ من شریک شوید:

" کاج سیب می دهد اگر عاشق شود

   انگور میدهد اگر مست شود

  توت فرنگی میدهد،اگر خوشبخت شود

  و کاج می ماند،اگر تنها باشد"

مریم23 فروردین 88

بیکاری!

برای عمو زاده عزیزم،همو که بیکاری و خانه نشینی سخت او را رنجور و ضعیف کرده است !  

 

دیروز که آنطور غمین و رنجور آمدی خانه مان ،تعجب کردم!به خودم گفتم :چرا انقدر لاغر شده است؟نشستی و برایم گفتی درد دلت را و چه اشکی میریختی وقتی از بیکاری میگفتی و اینکه 6 ماه است از این شرکت به آن شرکت میروی ولی هیچ نمی یابی،گفتی خانه نشینی افسرده ات کرده است.بله از ظاهرت هم پیدا بود،لاغر شده بودی! و چرا اینطور اشک میریختی؟گفتی دیگر تاب نمی آوری این وعده های سر خرمن را ! از آن روزها گفتی که با اشتیاق بر روی پایان نامه فوق لیسانست کار میکردی!به امید روزهایی بهتر،به امید شاغل شدن و کسب در آمد. گفتی و گفتی ! من هم گفتم ! گفتم برایت تا کمی تسکین یابی. گفتم که من هم با مدرک فوق لیسانس 14 ماه بیکار بودم.من هم تک تک لحظه هایی که تو تجربه شان میکنی را تجربه کرده ام و گفتم تا ناامید نباشی، آری من هم درد بیکاری را چشیده ام و میدانم چه سان سخت است این خانه نشینی و چه سان فرساینده!!!میدانم تو هم سرانجام کار خواهی یافت و تو هم روزی از این خانه نشینی در می آیی.پس صبور باش!آه از امید و صبوری برای تو میگویم ولی اوضاع ما شاغلین هم آنچنان تعریفی ندارد.میدانی به چه می اندیشم؟ به اینکه اول سال نو، قرارداد تعدادی از همکارانمان تمدید نشد و بیکار شدن!!! متاهل بودند و من نمیدانم تا دوباره کاری بیابند چه طور از پس خرج های سنگین زندگی بر می آیند!!!به این می اندیشم که اگر مرا از کار به هر دلیلی بیکار کنند،چطور میتوانم از پس قسط ماشین،قسط بیمه،قسط صندوق قرض الحسنه و............... بربیایم؟؟عموزاده عزیزم زندگی ما جوانان ایران، دربیم و امید میگذرد و همواره ترس از بیکاری و ترس از خرج و مخارج زندگی در پس ذهنمان است،نه امنیت شغلی داریم و نه امنیت روانی و فکری ! آری عزیزم من و تو هر دو دل نگرانیم ،فقط دغدغه هایمان فرق میکند.دیگر آنطور اشک نریزی ها!  

                                                                             مریم19 فروردین88

بلدی اینترنتو قاتق کنی؟!

* من اصطلاح " قاتق کردن" رو از مامان و مامان بزرگم شنیده بودم.مثلا میگفتن: غذاتونو قاتق کنید تا سیر شید !!! در لغت نامه دهخدا هم این اصطلاح اومده."قاتق کردن:در تداول عوام نان خورش را کم کم با نان خوردن تا به همه نان برسد." حالا چرا یاد قاتق کردن افتادم؟ الان براتون توضیح میدم ، ما در محل کارمون اینترنت داریم ،ولی استفاده از اون برای ما نامحدود نیست.به عنوان مثال من تنها 1 ساعت حق استفاده از اینترنت رو دارم و از اونجایی که باید با همین یک ساعت از ساعت 7 صبح تا 4 بعدازظهر سر کنم،پس با همین زمان محدود پست الکترونیک چک میکنم ، نامه میفرستم، به facebook سرمیزنم، وبلاگم رو به روز میکنم، به سایتها و وبلاگهای موردعلاقم سر میزنم، مقاله پیدا میکنم،کار مرتبط با شغلم رو هم انجام میدم.در یک کلام اینترنتو قاتق میکنم تا کم نیارم و سیر شم !!!  

 

 

* دنیای کودکی انقدر شیرینه که به راحتی نمیشه از کنارش گذشت!من یه خواهرزاده 6 ساله دارم. هفته گذشته و درحین دیدن سه ریال یوسف،بعد از اینکه میبینه حضرت یعقوب و کنعانیان در انتظار بازگشت کاروان به مصر رفته هستند و با انتظار و دلشوره به صحرا چشم دوخته اند ،به مامانش میگه: "خوب مامان چرا به موبایلشون زنگ نمیزنن،تا از نگرانی در بیان!!!!! "

یه خواهرزاده دیگه هم دارم که 9 سالشه،چند وقت پیش در حین دیدن آلبومای قدیمی ، به یه عکس برخوردیم- عکس دایی و زندایی که در آمریکا زندگی میکنند- عکس، خیابونیو نشون میداد که زندایی  در اونجا عکس انداخته بود.خواهرزاده 9 ساله با تعجب روشو کرد به من و گفت: "خاله این خانمه چرا تو خیابون روسری سرش نکرده!!!؟ ؟"

مریم 15 فروردین88