دالی فسقلی!

کتابهایم کو؟

به بهانه نزدیک شدن روز جهانی کتاب کودک (دوم ایپریل)  

آری کودکیم را به یاد دارم، با کتاب گره خورده است،گرهی که امیدوارم کور باشد و هیچگاه باز نشود!! پدرم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار میکرد و چه بسیار روزهایی که مرا به کانون میبرد و من در کتابخانه جولان میدادم و کتاب میخواندم. هر کتابی که در انتشارات کانون چاپ میشد و در گروه سنی من قرار داشت ، با پدرم به خانه میامد.خوب به خاطر دارم ، پدرم پیکانی داشت که همیشه در صندوق عقبش کتاب بود. و چه روزها که با این دانای خوش زبان سپری شد . کتابهای کودکیم را بسیار دوست می داشتم ، در میانشان کتابی بود ، تحت نام  "فسقلی" . چگونه وصفش کنم؟وصف ناشدنی است ! فسقلی میگشت و همه چیز را به دقت میدید ، و من نیز به دقت فسقلی را میدیدم! تصویری که همینک به وضوح در خاطرم مانده است، تصویر فسقلی است با گیلاس بزرگی که در کنارش بود و چه میدانید، چه حظی داشت این گیلاس و فسقلی ! کتاب دیگری که دوستش داشتم "دالی" بود . خوب به خاطر میاورم، پسر بچه ای که حیوانات با او دالی میکردند ! و چه تصاویر آرامش بخشی داشت  این کتاب !!کم کم بزرگتر شدم و دیگر کانون پاسخگو نبود،خواهرم کتابدارکتابخانه ملی ایران بود،آن روزها در نیاوران ساختمانی داشتند و من چه بسیار تابستانها که صبح زود از شوق رفتن به کتابخانه از خواب بیدار میشدم ،لباس میپوشیدم و با خواهرم به کتابخانه میرفتم، نازی(خواهرم) مشغول کار میشد و من جولان میدادم، جولانگاه  من قفسه های کتاب بود.  وه ! چه بوی دل انگیزی میداد و من چقدر ساختمان نیاوران را دوست داشتم.قبل از ورود به ساختمان کتابخانه ملی در نیاوران، آبشارکی بود که بالای آن نوشته شده بود: " آسمان آبی است" و حقیقتا آن روزها آسمان آبی بود! هرگاه خسته میشدم به باغ آن ساختمان دل انگیز میرفتم ، بر روی چمنهای مشرف به فرهنگسرای نیاوران لم میدادم،گاهی نیز دوان دوان به سوی حوضکی میرفتم که پربود از بچه قورباغه و چه آهنگ دلنشینی داشت قور قورشان و بی تردید آسمان آبی بود! خواهرم بسیار مهربان بود،خوب به خاطر دارم ، همیشه مرا به نمایشگاه کتاب میبرد و برایم با پول خودش ، کتاب میخرید، آخر کتاب گران بود و بابا کارمند !! چه دلپذیر روزها و شبهایی که با کتاب سپری کردم. هم اکنون بزرگ شده ام ،دیگر دالی نمیکنم ، فسقلی هم نمیخوانم ! میگویند: خانمی شده ام! دیگر تنها به خیابان انقلاب میروم و چه فراغ بالی، وقتی از این کتابفروشی به آن کتابفروشی میروم و تا میتوانم کتاب میخرم و تا میتوانم کتاب میخوانم. اما نه ! میدانم این روزها بسیار کمتر از سابق  کتاب میخوانم ،آخر آن روزها آسمان آبی بود.قورباغه بود و من دالی میکردم!!

 

مریم 9 فروردین 88

نظرات 2 + ارسال نظر
مینو دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://mlbhtb.blogfa.com

سلام مریم بانو. وای دختر نمی دونی دیدن عکس فسقلی چه احساس خوبی به من داد. غیر قابل توصیف است.سفری به گذشته ها کردم. همان زمانی که پدر من نیز مانند بابای تو پیکان داشت. همان زمان که آسمان براستی آبی بود. همان وقتی که از ته دل می خندیدم....
دختر اگه کتاب فسقلی را هنوز داری بده من دوباره ببینمش.
همیشه شاد باشی.

سلام عزیزم.نه کتابشو ندارم ولی اگه تو بازار باشه حتما میخرم .برای تو هم میخرم.خدا کنه باشه!

سید اطیابی یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام خواهر گرامی
نمی دانم چرا ما آدما وقتی بزرگ میشیم کودکی خود را فراموش می کنیم. کودکی که سرشار از پاکی٫ صمیمیت٬ سرزندگی ٬ شادی بی دلیل ٬ ارتباط نزدیک با خداوند مهربان و گفت و گوی صادقانه با او و ....... و ویژکی های مثبت دیگر است. به هر حال من فکر میکنم که در ارتباط و کار با کو دکان قلمی از جنس پروانه و جوهری از رنگین کمان نیاز داریم.
سلامت و در سایه آقا امام زمان عجل ا... باشید.








سلاممممممممم.خیلی ممنون از لطفتون!شما هم سلامت و شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد