جیرجیرک

جیرجیرک   

نمی دانم چرا و چطور دیدمت،هرچه بود ناگهانی بود،نکند من خواب بودم؟ تنهایی لحظه هایم را از آن خود کرده بودکه تو آمدی.نکند من خواب بودم؟ چه عطری با خود آوردی،عطر گل نرگس!؟ هر چه بود مرا مست کرد.نکند من خواب بودم؟ صدایت گرم بود،همانند حضورت و چه سان آمدی ، متین بودی و مهربان و چه آرامشی با خود آوردی! نکند من خواب بودم؟ کوبه قلبم را نواختی،در را به رویت گشودم،وارد شدی آرام و بی صدا! بی هیچ باری،تنها خود بودی و بس!نکند من خواب بودم؟سلامت را پاسخ گفتم و تو در دلم نشستی! خیال کردم می دانی منتظرت بودم! نکند من خواب بودم؟ گفتی:"رها کن خود را در آغوشم" و من رها کردم خود را در آغوشت! و چه می دانستم این رهایی آغاز اسارت است! ومن اسیرت شدم. نکند من خواب بودم؟ وه چه شکوهی دارد آرمیدن در آغوشت،از کدامین ستاره ای که اینچنین مرا به سوی خود می کشانی؟ نکند من خواب بودم؟ گفتی:"رویایت چیست؟آرزو کن!" نگاهت کردم با مهرو گفتم : "دلم جیرجیرکی میخواهد! دلم برای آواز جیرجیرکها تنگ شده است." دستانت را بر روی چشمانم نهادی،چشمهایم را بستم و ناگهان جیرجیرکی در گوشم آواز سرداد!نکند من خواب بودم؟؟چشمهایم را گشودم،می خواستم ببوسمت!می خواستم بگویم مدتها بود کسی آرزویی از من برآورده نکرده بود!آری می خواستم ببوسمت!اما تو رفته بودی!!مرا جیرجیرکی بخشیدی و رفتی!ناگهان ترسیدم،دلواپست شدم،صدایت کردم،اما تو رفته بودی! و من آرزو کردم ای کاش در خواب بودم!  

مریم 7 دی 1387

پیرزن

پیرزن

این نوشته در آخرین غروب پاییز سال 1460 خوانده شود. 

فرزندان عزیزم سلام،همینک که این نامه را می خوانید ،مرا پیرزنی فرتوت می یابید که صورتی چروکیده داردو به سختی از پس کارهای ابتدایی خود برمی آید،زنی کهنسال که کاری جز نشستن بر لبه تخت و نگاه کردن به فرزندان و نوه هایش ندارد. اما امروز که این نامه را برایتان می نویسم،دختری هستم همچون خورشید ، شاداب و پرنشاط، همو که صبح سحر از خواب بر می خیزد و تا شب هنگام با گام های استواردر پی کار و کسب روزی قدم بر می دارد.آری فرزندان دلبندم همینک مرا پیری از کارافتاده می پندارید ! غافل از اینکه روزی که این نامه را نوشتم دختری بودم رعنا و زیبا،پرامید و پویا وشما نبودید و ندیدید آخرین غروب پاییز سال 1387 را ! در حالی که از محل کار خود به سوی منزل رهسپار بودم ، باد سرد پاییزی صورت گلگونم را نوازش می کرد و من در دلم چه خیال ها که نبود و من در دلم چه شورها ،چه نورها که نبود!!! این پیرزن که همینک برای قضای حاجت به شما دلبندانش محتاج است،در آخرین غروب پاییز سال 1387،چون سرو می خرامیدو رقص کنان و پای کوبان با دلی آکنده از مستی و عشق جوانی به سوی منزل رهسپار بود، تا شب یلدا را جشن بگیرد. آری آری دلبرکان مادر، همینک جز انتظار مرگ چیزی در دلم نیست و چه دانید که یادآوری جوانی چه سان آتش بر دلم میزند،و بدانید که در آخرین غروب پاییز 73 سال پیش، چیزی جز شور و مهر و امید در دلم نبودو همگان عاشق دخترکی بودند که شادمان گام بر می داشت،دلبری می کرد ،دل از دست می داد و دل می ستاند ! وهیچ گاه نمی اندیشید که روزی برای قضای حاجت با شرم رو به سوی فرزندانش کند.

مریم. آخرین غروب پاییز سال1387