دل من می خواهد!

و نمی دانم آیا همه ما می اندیشیم به روزهامان و به شبهامان،به شادی ها و به غمهامان،به پدرها و مادرهامان،به عشق ها و به دلتنگی هامان،گذشته ها،رفته ها،آیا می اندیشیم؟من نمی دانم.آیا می دانیم که روزی بعد از سالها لباسهایمان را جمع می کنند،چرا که دیگر نیستیم تا بر تنمان کشیم،همان لباس هایی که روزی با  ذوق خریدیم و چه شبها و روزها که بر تن کردیم؛و چه خاطره ها که بر ما  گذشت! من نمی دانم آیا می دانیم که زندگی سخت کوتاه است و شاید زود باشد آن روز که لباسهایمان را از کمدمان جمع می کنند! پس  هم را دوست بداریم و از حضور  و وجود هم لذت ببریم .

 

مشغول خواندن کتاب فیه مافیه مولانا هستم،نمی دونم چی بگم ،فقط مثل اینه که مدام نسیم خنکی به صورتتون می خوره ،مثل اینه که تو آسمونا هستین،مثل اینه که مولانا عاقل ترین و دوست داشتنی ترین مرد دنیاس،قطعا درباره این کتاب  مفصلتر می نویسم.  

 

دل من می خواهد هوس کودکیش را بکند 

دل من می خواهد شود ان بچه بی دغدغه آن کودک شاد 

دل من قصد بازی کرده است 

دل من قصد نوازش کرده است 

دل من می خواهد نخورد غصه فرداها را 

دل من می خواهد رود از ظلمت امروز به نور دیروز 

دل من پل می خواهد دل من کوچک است می لرزد می ترسد 

تو برای من ترسان من فواره شادی من فواره عشق 

پل رفتن به رهایی هستی  

پل آزادی پل خواهش  

پل آرامش گم گشته دراین ظلمت امروز  

و چه سان این خرده دل کودک بازیگوش  

تو را می خواند و تو ر ا می خواهد 

دل من می خواهد در میان دل تو لم بدهد 

ناز بازی بکند و دلت را به دلش بفشارد محکم 

دل من می خواهد بشنود ناز و نیازت به زبان...............

 

مریم 18 تیر 89

آه

 

Perhaps one didnt want to be loved   so much 

  

as to be understood  

 

 

George Orwell  

اولین روز تابستان!

برای تابستان های کودکیم با همه خاطراتش 

 

گرما،آب خنک،شربت سکنجبین،شربت به لیمو،رب گوجه درست کردن تو حیاط،روزهای بلند تابستان،بازی با بچه های کوچه،صبح خوابیدن تا لنگ ظهر، نون تافتون،پنیر،چای شیرین،سینما بلوار کشاورز، تئاتر پارک لاله ،یخمک های بقالی سر کوچه،کباب های ظهر جمعه، نخوابیدن های بعد از ظهر، شلنگ آب، آب بازی تو کوچه ، شستن حیاط، عطر محبوبه های شب باغچه ،گل شاه پسند، نقاشی با آبرنگ، شلوارهای چیت گل گلی ،دوش آب سرد، پشه بند ، پارچ آب یخ، ماست و خیار، کولر، پنکه ، شلوارک، پاهای زخمی، دوچرخه بازی، جمع  کردن کتاب های درسی،کمد های خالی، وز وز پشه ها در شب، مگس کش، دمپایی پلاستیکی ،گیلاس ، گوجه سبز ،آش گوجه ،دلبری از پسرهای کوچه، عاشق شدن ها ، شیطنت های بعد از ظهر، سریال های آبکی تلویزیون، نوشتن دفتر خاطرات، کتاب ، گرما ،خوشی ،زندگی ، مامان جوان بود، مهناز زنده بود.......................

 

مریم اولین روز تابستان89