لالایی!

روزی که بابام از مشهد برگشت،اول یه قفس وارد اتاق شد،بعد بابام!! با تعجب تو قفسو نگاه کردم،بابا یه قناری خریده بود!!! بله مشهدی قناری! بابا می گفت نمی دونید تو مشهد چه چهچهی میزده، ولی نمی دونم چرا از وقتی اومده تهران صداش در نمیاد!!!! 

 

بهش گفتم: “ برام قبل از خواب لالایی بخون “ گفت: “بلد نیستم“ گفتم:“ پس برام قصه بگو“ گفت: “الان تو خاطرم نیست“ گفتم:“دلم می خواد شبا با لالایی تو و شنیدن قصه دختر شاه پریون  بخوابم“ گفت: “ باشه،میرم یاد میگیرم تا از این به بعد هرشب برات قصه بگم.“ میشه لطفا شبها بره هم قصه بگید،لالایی بخونید،مهم نیست چند سالتونه! مهم اینه که ما آدما نیاز داریم شبها قصه بشنویم و لالایی بخونیم!!! 

 

مرز واقعیت و خیال کجاست؟کی و چی تعیین می کنه که کی و چی خیاله  و یا واقعیت؟! چه می دونیم شاید همه این دنیا خیاله،خوابه!شاید همه این روزای تلخ و شیرین یه قصه است که داره تو گوشمون زمزمه میشه! ولی یه چیزی رو میدونم ،اونم اینه که من با پندارم می تونم دنیای خیال رو بره خودم واقعی کنم،واقعی واقعی!!!

 

مریم ۱۴ دی 87

نظرات 1 + ارسال نظر
یک بنده ی خدا شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:45 ب.ظ http://harjmarj.blogsky.com

امیدوارم که به واقعیت برسیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد