-
من یک زنم
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 13:57
من یک زنم و زنانگی من بی لاک ناخن چیزی کم دارد!! من یک زنم و تنها منم که میدانم چه سان خود رابیارایم. در حالی که سرخاب بر گونه هایم میزنم ، دلم می خواهد خود را در آینه بنگرم و زنانگی من چیزی کم دارد اگر ناخن هایم را نیارایم !!! النگوهایم را به دستهایم می آویزم ، دستهایم را تکان می دهم ،چه صدای دلپذیری دارد النگوهایم!...
-
پشت درب شکستنی است٫آهسته باز شود!!!
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 19:06
امروز رفته بودم استخر! تو محوطه بیرونی استخر بر روی درب آسانسور یه کاغذ چسبونده بودن ،با این مضمون:"ظرفیت 1 نفر ،بیشتر از 1 نفر خطر سقوط دارد!!!!!" احتمالا قبل از این اطلاعیه ،اطلاعیه ای با این مضمون بر روی درب آسانسور زده شده بوده:" ظرفیت 1 نفر! "و از اونجایی که مردم معمولا به این نشونه ها توجه...
-
مثل یه خانم واقعی!
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 11:16
چند سال پیش وقتی تو خیابونا، خانم هایی رو می دیدم که مشغول رانندگی بودن، با حسرت نگاشون می کردم و به خودم میگفتم :"میشه منم یه روز صاحب ماشین بشم؟ میشه رانندگی کنم؟"5 سال پیش رفتم آموزشگاه رانندگی و تصدیق گرفتم! بعداز گرفتن تصدیق به بابا گفتم:" میشه لطفا ماشینتونو بدین تا منم رانندگی کنم! "بابا جون...
-
آش نخورده و دهن سوخته!!
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 12:13
با احترام به همه آبدارچی هایی که هیچ گاه گوش نمی ایستند. از اونجایی که فضولی تو کار مردم،در فرهنگ ما ایرانیها،جایگاه ویژه ای داره و از اونجا که یکی از وظایف دلپذیر و نانوشته بعضی از آبدارچی ها ، شنود مکالمه های کارمندان شرکت هاست!!! میخوام براتون داستان جالبیو تعریف کنم که همین امروز برای من اتفاق افتاد! امروز و بعد...
-
درد بی تفاوتی!!
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 10:49
درد بی تفاوتی ! یکی از بدترین دردها ایه که هر جامعه ای ممکنه بهش مبتلا بشه.دیروز وقتی منتظر تاکسی بودم ، آدمهایی در اطراف من ایستاده بودن که منتظر تاکسی برای مسیرهای دیگه ای بودن ! تاکسی از راه رسید، اما مسیری که من میخواستم برم، نمی رفت. راننده تاکسی گفت:"من مسیرم اکباتانه،" مردی که با فاصله یک متری من...
-
دل نگرانی
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 15:30
· سر کار بودم ، اما پشت میزم نبودم ، وقتی برگشتم تو اتاق، دیدم 4 تا تلفن داشتم که نتونسته بودم جواب بدم !خواهرم بود ، نگران شدم ! دلم هری ریخت پایین! به خودم گفتم : " فرحناز که معمولا به موبایلم زنگ نمی زنه، اونم 4 بار !! " ناخودآگاه فکرم به این سمت رفت که حتما مامان یا بابا طوری شدن، فوری بهش زنگ زدم ، حتی...
-
پاچه خواری!!
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 15:22
*یه نصیحت !! کتاب به کسی قرض ندید،اگر هم می دید، اسم کتاب ،کسی که اونو قرض گرفته و تاریخی که کتابو ازتون گرفته یادداشت کنید،چرا که خیلی وقتا یادتون میره کتابتونو به کی دادید واونوقت باید مثل من بیچاره ! بیفتید دنبال پس گرفتن کتاباتون از اینو اون! *پاچه خواری همیشه هم بد نیست ، طوری که بعضی وقتا، من با بابا سر این که...
-
دست دادن!
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 12:33
دیشب مهمون داشتیم،پسرعموهام با زنو بچه هاشون ! وقتی رفتم به استقبالشون، با خانوماشون دست دادم بعد رو کردم به خانوماشونو گفتم: " پسربچه هاتونم هنوز مرد نشدن میشه باهاشون دست بدم ! " بعد دیدم با همه دست دادم جز با پسرعموهام که بابای اون پسر بچه ها هستن! پس رو کردم به پسرعموها و گفتم: " ای بابا این چه...
-
آزادی؟!
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 17:43
صحنه اول: میدان آزادی ! دارم از اینور میدون میرم اونور تا سوار تاکسی بشم و برم خونه، غروبه و من خسته! مشغول افکارمم ، که ناگهان 3 مرد از روبروی من به سمت من میان،حرکتی به خودم میدم تا باهاشون برخورد نکنم !رد می شم، در حالی که یکیشون با صدایی آهسته میگه: جووون، بخورمت! برمیگردم که چیزی بگم ولی رد شدن !کمی نگاشون میکنم...
-
دستکش 2!
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 21:20
توجه توجه : اگه یادداشت "دستکش" رو که 1 ماه پیش نوشتم،نخوندید، اول اونو بخونید،بعد یادداشت زیر رو : سلام، همین 1 ماه پیش بود که براتون نوشتم ،برای دومین باره که اول زمستون دستکشامو گم می کنم.پس ازانجام ماموریت گم کردن دستکش هام تو ماه گذشته،امروز عصر دوباره دستکشهای چرمی درجه یکیو، که 1 ماه بود خریده بودم گم...
-
لذت خرید کتاب!
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 13:45
یکی از پرشکوه ترین لذت های دنیا کتاب خریدنه! البته شکی نیست که این لذت به پای کتاب خوندن نمی رسه ولی خوب، خرید کتاب دنیایی داره بس دلپذیر! من معمولا برای خرید کتاب میرم خ انقلاب و یکی یکی کتابفروشیا رو زیرو رو می کنم. با ورود به کتابفروشی کم کم ، بوی کتاب و کاغذ مشاممو پرمی کنه و من که مشعوف از این بوی شگفت انگیزم،...
-
مولانا
جمعه 27 دیماه سال 1387 20:40
-وقتی می خواستم مورد خطاب قرارش بدم بهش می گفتم: "عزیزکم" ،چرا که عزیزترینم بود.تا اینکه حین خوندن دفتر دوم مثنوی مولانا به این شعر رسیدم: آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را اشارت کرد که بیا کاف رحمت گفتش تصغیر نیست جد گود : " فرزندکم" ،تحقیر نیست وه،پس مولانا هم عزیزترین ها رو این طور خطاب می...
-
به همین سادگی!
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 14:19
دست کشیدم! دیگه از خیلی چیزا دست کشیدم،از پافشاری رو عقایدم،از گرفتن حقم از راننده تاکسی وقتی زیادی ازم پول میگیره،از دوستام،از سخت گیر بودن،از سخت پسند بودن،از همه چیز دست کشیدم!! اما هنوز از یه چیز دست نکشیده بودم و اون رو برای خودم سفت و سخت نگه داشته بودم و اون عشق بود!! بله من هنوز برای پیدا کردنش و حفظ کردنش می...
-
پسری از غزه!
شنبه 21 دیماه سال 1387 09:22
از اهالی غزه بود،پسری بود 21 یا 22 ساله.اگر درست به خاطر بیاورم 2 ماه پیش بود که او را در فهرست یاهومسنجر اضافه کردم و تنها دوبار همزمان چراغمان روشن شد و با هم به گفتگو پرداختیم .به زبان انگلیسی می نوشت ومن پاسخش را می دادم،خاطرم هست از من پرسید:"نامت چیست؟" گفتم:"مریم" جواب داد : " نام مادر...
-
تولد!
پنجشنبه 19 دیماه سال 1387 21:41
۲۷ سال پیش در چنین روزی دست نقاش روزگار اینگونه مرا به تصویر کشید. 19 دی 87
-
قصه درمانی!
دوشنبه 16 دیماه سال 1387 09:28
مریض با چهره ای نزار وارد مطب شد،روبروی دکتر نشست و شروع به صحبت کرد، دکتر با دقت گوش می داد. مریض، نالان گفت و گفت.حالا نوبت دکتر بود،دفترچه بیمار رو باز کرد و شروع به نوشتن کرد،نوشت و نوشت .بله داشت قصه تجویز می کرد !! رو کرد به مریض و گفت:"هر شب یه قصه!بعضی از قصه ها رو خودت می خونی،بعضی دیگر رو هم که مشخص...
-
لالایی!
شنبه 14 دیماه سال 1387 14:12
روزی که بابام از مشهد برگشت،اول یه قفس وارد اتاق شد،بعد بابام!! با تعجب تو قفسو نگاه کردم،بابا یه قناری خریده بود!!! بله مشهدی قناری! بابا می گفت نمی دونید تو مشهد چه چهچهی میزده، ولی نمی دونم چرا از وقتی اومده تهران صداش در نمیاد!!!! بهش گفتم: “ برام قبل از خواب لالایی بخون “ گفت: “بلد نیستم“ گفتم:“ پس برام قصه بگو“...
-
بدون شرح!!!!؟
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 15:25
دیروز بعد از مدتها سری به بازار زدم . منظورم از بازار، بازار بزرگ تهران نیست. منظورم همین مراکز تجاریه. وه چقدر جنس،چقدر کالای جذاب و براق !!! شایدم چون من خیلی وقت بود برای خرید بیرون نیومده بودم، انقدر شگفت زده شدم! به هر حال بازار قشنگترین ،جذاب ترین و بهترین جنس ها رو تو دل خودش جا داده ،مطابق با هر جور سلیقه ای ....
-
جیرجیرک
شنبه 7 دیماه سال 1387 10:02
جیرجیرک نمی دانم چرا و چطور دیدمت،هرچه بود ناگهانی بود،نکند من خواب بودم؟ تنهایی لحظه هایم را از آن خود کرده بودکه تو آمدی.نکند من خواب بودم؟ چه عطری با خود آوردی،عطر گل نرگس!؟ هر چه بود مرا مست کرد.نکند من خواب بودم؟ صدایت گرم بود،همانند حضورت و چه سان آمدی ، متین بودی و مهربان و چه آرامشی با خود آوردی! نکند من خواب...
-
پیرزن
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 15:00
پیرزن این نوشته در آخرین غروب پاییز سال 1460 خوانده شود. فرزندان عزیزم سلام،همینک که این نامه را می خوانید ، مرا پیرزنی فرتوت می یابید که صورتی چروکیده داردو به سختی از پس کارهای ابتدایی خود برمی آید،زنی کهنسال که کاری جز نشستن بر لبه تخت و نگاه کردن به فرزندان و نوه هایش ندارد. اما امروز که این نامه را برایتان می...
-
خونه نشینی
جمعه 29 آذرماه سال 1387 19:17
خونه نشینی یه بنده خدا چند وقت پیش ، دست منو گرفتو برد پارک چیتگر(پارک جنگلی). خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا ، به طوری که به سختی تونستم جایی رو که وقتی بچه بودم با خوانوادم هر هفته می رفتیم اونجا پیدا کنم و ... سرانجام پیداش کردیم ! جایی رو که خیلی از جمعه های کودکیم رو توش سپری کرده بودم، نمیدونید چقدر خوشحال شدم...
-
دستکش
سهشنبه 26 آذرماه سال 1387 11:46
دستکش تا حالا این حس بهتون دست داده که شما برای انجام کار خاصی مامور شدین !! این کارخاص ، حتما نباید کار خیلی مهمی باشه ، مهم اینه که شما از طرف خدا مامور شدین تا اون کارخاصو انجام بدین !! آخه میدونید من چندساله مامور شدم تا سوزن هایی رو که به طور ناخودآگاه میفته رو زمین ببینم و اونا رو از رو زمین بردارم،چند سالی هست...
-
Not Be A Man , Be Human
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 11:16
!Not Be A Man , Be Human دل آدمیزاد چه چیزایی که نمیخواد ، هر روز یه رنگ تازه، یه بوی تازه، یه بازی تازه، ولی مطمئنم یه چیز همیشه هست حتی اگه همه رنگهای دنیا بیان و برن و اون احساسیه که آدمی تجربه میکنه حس دلبستگی !! اینکه دلمون یه همراه میخواد یا بهتره بگم کسی رو می خوام که بهش دل ببندم !!! یه همسر همیشگی، همدمی که...
-
خبری نیست؟!!!!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 10:22
خبری نیست؟! - چند شب پیش با یه دوست قدیمی گپ می زدم(فارسیش چی میشه؟گفتگوی صمیمی؟!) بهم گفت: "مریم خبری نیست؟" این سوال معمولا از دو دسته آدم زیاد پرسیده میشه، گروه اول زنهایی هستن که تازه ازدواج کردن، سوال یادشده برای این گروه به این معنیه که"حامله ای یا نه؟" گروه دوم هم دخترای مجرد دم بخت هستن...
-
تب داری بابا جان!
یکشنبه 24 آذرماه سال 1387 21:08
" تب داری بابا جان " عنوان مطلب برگرفته از کتاب کافه پیانو فرهاد جعفری می باشد. فرهاد جعفری تو کتاب کافه پیانو از پدری یاد می کنه که وقتی داشته می مرده از بس که تنش یخ بوده ، وقتی دست پسرشو تو دستاش میگیره به پسرش میگه: تب داری بابا جان! وقتی این مطلبو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم باباها وقت مرگشون هم به...
-
خوشامد!
یکشنبه 24 آذرماه سال 1387 14:11
فناوری آدمو وسوسه میکنه ! به پیشنهاد پسرداییم منم یه وبلاگ ساختم . خوش آمدید به کاشی فیروزه!