پسری از غزه!

از اهالی غزه بود،پسری بود 21 یا 22 ساله.اگر درست به خاطر بیاورم 2 ماه پیش بود که او را در فهرست یاهومسنجر  اضافه کردم و تنها دوبار همزمان چراغمان روشن شد و با هم به گفتگو پرداختیم .به زبان انگلیسی می نوشت ومن پاسخش را می دادم،خاطرم هست از من پرسید:"نامت چیست؟" گفتم:"مریم"جواب داد : "نام مادر من نیز مریم است و از اهالی لبنان! " . انگلیسی را خوب بلد بود ،گفتم:" از کجا آموخته ای؟" گفت:"دانشجوی انگلیسی هستم!"، برایم گفت که پدرش را در جنگهای گذشته سرزمینشان از دست داده و برادرانش کار می کنند و خرج تحصیل او را می دهند! گفتم:"آرزویت چیست؟" گفت: "آرزو دارم دکترای زبان انگلیسی بگیرم." گفتم:"آرزوی محالی نیست،به آرزویت می رسی!" گفت:"در اینجا سخت است ،هزینه تحصیل بالاست و من پدر ندارم!" گفتم:"موفق می شوی، امیدوار باش!"

و جنگ شروع شد،جنگی قدیمی میان فلسطین و اسرائیل ! و دیگر چراغش روشن نشد و من در این فکرم که نکند خانه شان در جنگ ویران شده باشد،نکند مادرش، همو که همنام من بود مرده باشد،نکندخودش مرده باشد و آرزوی دکترای انگلیسی در گورستانی در غزه دفن شده باشد! نمی دانم، اما امیدوارم زنده باشد و امیدوارم آتش جنگ به زودی خاموش شود و دوباره چراغش در یاهومسنجر روشن شود!!

مریم 21 دی 87

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:44 ق.ظ http://jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام مریم گل

چند تا از پستاتو خوندم زیباست
امیدوارم چراغش هم تووی یاهو دوباره روشن بشه و هم چراغ عمر خودشو خونوادش روشن باشه هنوز
موفق باشی

سلام ممنون از لطفتون .

مریم شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ

از جنگ گفتی و از غزه !
و مرا بردی به سالهایی نه چندان دور!
اگر چه دیدن کودک آغشته در خون در بغل مادری که به رسم عرب ها بر بالین جسد بیجان کودکش یزله می کند دلم را به در می آورد.
اما غزه جایی که من در نقشه باید به دنبالش بگردم در مقابل وطن آغشته به خونم در روزهای نه چندان دور برایم مفهومش را از دست می دهد.
کودک یک ساله ای که از اهواز آواره شده بود ومادری با چشمان خونین در فراغ فرزند به جنگ رفته و شوهری که نمی توانست و نمی خواست خانه و کاشانه و ماوای فرزندان رزمنده اش را رها کند و به پناه گاه بگریزد.
آن من یک ساله ,چهار سال بعد وقتی به وطن بازگشت که مغازه پفک فروشی سر خیابان ویران شده بود ,باغچه زیبای مادرش به جای گلهای محمدی و محبوبه شب پناهگاه شده بود؛
محمد همبازی برادرش رفته بود و برادرانش هنوز در جنگ !پدر مریم اتابکی اسیروپسر حاج خانم گم شده بود.
صدای آژیر خطر من و خواهرباردارم را به گوشه دیوار می کشاند و با هم جیغ می زدیم و پس از صدای انفجار و باز کردن چشمانمان به کوچه می دویدم تا ببینیم ویرانی بعدی کجاست!
دو سال دیگر هم گذشت و دیگر جنگ جزئی از زندگی ما شده بود .کلاس درس مان گاهی در اوج بمباران ها با پنج نفر شاگرد تشکیل می شد وآن سوتر مدرسه راهنمائیمان که پنجسال بعد باید پذیرای ما میشد تغییر نام داد به شهید فریده گلچهره .
دیگر دوست ندارم بگویم و می خواهم آن روز ها را و آبادان و خرمشهر را فراموش کنم و البته غزه را!
چراکه اگر چه من امروز دلم برای کودک آنها به درد می آید .

آنها دیروز صدام را برادر و ما را دشمن مشترک خواندند.
ولی ای کاش چراغ علی روشن شود.

ممنون.

محمدحسین سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:43 ب.ظ http://safarezendegi.wordpress.com/

سلام خواندم.خوب بود و قابل تامل.اما بد نیست نگاهی به جای جای سرزمین خودمان هم داشته باشید. به مراتب دشوارتر از وضعیت آنان را در ایران هم می توان یافت. شاید جنگ نباشد اما فقر و بدبختی همچنان هست و .../راستی چرا این قدر به فکر جاهای دیگر هستیم اما از مردم خودمان غافل شده ایم؟/بیا سر بزن باز هم با هم صحبت کنیم البته اگر خواستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد