نمیدونم چرا باید نقاب بزنیم؟چرا باید دروغ بگیم ؟چرا نباید خودمون باشیم؟به عنوان مثال تو فرهنگ مامان باباهای ما، خیلی جا نیفتاده که دختر با یه آقای محترم دوست بشه یا بهتره بگم ارتباط برقرار کنه ، عاشق بشه!!؟(خدا نکنه!!!)باهاش بره بیرون؟ بره خرید؟ نه اصلا !!!خیلی ازپدر مادرا نمیتونن بپذیرن که دخترشون بزرگ شده ،نمیخوان بره مهمونی و دیروقت بیاد،اگه دختر راستشو بگه ناراحت میشن ،تعجب میکنن و عصبانی میشن! پس دروغ میشنون و نقاب میبینن.بله مامانا ، باباها وقتی دوست ندارید واقعیتو بشنوید ،پس دروغ خواهید شنید!!!مامانا باباها چرا نمیخواید قبول کنید که یه دختر نیاز داره بعضی وقتها با بعضی آقایون ارتباط برقرار کنه،دختر شما دلش میخواد با یه آقای محترم بره خرید،دلش میخواد بره کنسرت موسیقی، سینما ، بله فرزند شما حق داره مرد دلخواهشو پیدا کنه،دختر شما باید ........... باور کنید دختر شما طبیعیه،این طبیعتشه،نمیخواید باور کنید؟ پس دروغ میشنوید و نقاب میبینید ! بگذارید فرزندانتون خودشون باشن خود خود خودشون!!
پی نوشت: مامان،بابا خیالتون راحت! من هنوز اون آقای محترمو پیدا نکردم،اما امیدوارم به زودی پیداش کنم
مریم 3 فروردین 88
من نمیدونم آیا فرزندان ما هم لحظاتی در کودکیشون خواهد بود، که وقتی بزرگ شدند با حسرت و احترام ازش یاد کنند؟برای من که این لحظات زیاد بوده،چیزی که ازش به عنوان یه جور دلتنگی یا غربت یاد میکنن(nostalgia) یکی از این دلتنگی ها ،دلتنگی برای لحاف دوزه!پیرمردی که میومد تو حیاط خونه ها و برای مردم پنبه میزد و لحاف میدوخت،دلم برای صداش تنگ شده ! وقتی تو کوچه داد میزد و چیزی شبیه این میگفت:" پاره لحاف دوزیه!!! "دلم برای وقتی تنگ شده که با مهارت تمام پنبه میزد و من با دقت تمام به خرده های پنبه تو هوا نگاه میکردم و از صدای پنبه زدنش حظ وافر میبردم!
آدمها تو زندگیشون همزمان نقشهای متفاوتی رو بازی میکنند . دیشب به نقشهای متفاوت مامانم فکر میکردم،وه چقدر نقش: مادر،همسر،فرزند،مادربزرگ،عمه،خاله،زندایی،زن عمو،دوست و........... هر کدوم از این نقشها ،کلی وظیفه گردن مامان انداخته،که باید به خوبی از پسش بربیاد!
گاهی دلتنگ میشم و هیچ کسی نیست تا دلتنگیمو باهاش قسمت کنم ،چقدر یه آدم میتونه تنها باشه ! و چه سان با این همه دوست و وسایل اتباطی باز هم تنها هستیم!؟ به قول مولانا:
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
خودگشودگی احساسیه که چند وقتیه دارم تجربه می کنم،میدونید چقدر من خودم رو کاویده ام؟نوشتنهای متوالی باعث شده،هم خودم خودم رو بیشتر بشناسم و هم دیگران بتونن پی به ریزترین و پنهان ترین زوایای وجود من ببرن،نمیدونم تا کی این خودگشودگی ادامه داره ولی دریچه هنوز بازه ! و این سیالی ادامه داره!
عیدتون مبارک! شاد باشیدو سرافراز!
آخرین بار کی برای مادرت سوزن نخ کردی؟؟؟
چرخ خیاطی گوشه اتاقه ،مامان پشتش نشسته و داره برای متکاها ملحفه میدوزه،صدای مامانمو میشنوم که میگه:" مریم پاشو یه دقه(یک دقیقه) بیا" میدونم نخ از سوزن در اومده و مامان نتونسته سوزنو نخ کنه،میرم پیشش، بی حوصله میگه: "این چرخه نمیدونم چشه؟همش نخ پاره میکنه،این سوراخای سوزنا هم بس که ریزه نخ توش نمیره !! " میگم:" الهی قربونت برم خوب بده من برات نخ کنم" براش نخ میکنم.چند دقیقه بعد میرم سراغش، میبینم دوباره نخ دراومده و مامان داره تلاش میکنه سوزنو نخ کنه،میگم:" خوب مامان چرا منو صدا نمیکنی؟" عصبانی میگه: " تو که همیشه نیستی ، باید خودم نخ کنم" میگم : "الهی قربونت برم من از اینجا تکون نمیخورم." میگه:" آره منم دختر خونه بودم از این حرفا زیاد میزدم!! " نمیذاره نخ کنم .میگه :" برو باید از پسش بر بیام"اصرار میکنم، عصبانی میشه.میرم پی کارم.در حالی که با صدای بلند میگم:" اصلا بده بیرون بدوزن چرا برای خودت زحمت درست میکنی؟" مامان میگه:" وا ! زن باید زنیت داشته باشه،مگه آدم این خرده خیاطی هارو میده بیرون؟! " منم از اون اتاق بلند میگم : "مگه من که بلد نیستم کارم راه نیفتاده؟ " میگه :"الان بله چون من هستم کارت راه میفته! ولی وقتی رفتی خونه خودت، تو هم باید این کارا رو بکنی" با صدای بلند میگم:" نه من میدم بیرون" مامان دوباره میگه:"زن باید زنیت داشته باشه، مگه آدم تا خشتک شوهرش پاره شد،شلوارو دست میگیره میبره خیاطی!؟ تو هم باید یاد بگیری این خرده خیاطی هاتو خودت بکنی!!" جوابی ندارم بدم.چند ثانیه بعد مامان بلند و خوشحال میگه:" مریم بالاخره نخش کردم" لبخند میزنم و به خشتک شوهری فکر میکنم که پاره میشه و من باید بلد باشم خودم تو خونه بدوزمش!!!!
مریم.۲۶ اسفند