باد بادک بازی

دلم بادبادک بازی می خواهد، می خواهم دستم را بگیری سخت،مرا ببری فرح بخش مکانی دل انگیز ،باد باید بوزد ،باد باید باشد تا من بیشتر احساس لذت کنم،تا سخت تر دستت را بفشارم،تا بدانم که زندگی گاه چه دل نواز است ،می خواهم با هم بادبادک هوا کنیم، بخندیم،بچرخیم و در چشمان هم بنگریم، وقتی بادبادک بالا میرود چشمانم را ببندم،نخ بادبادک را سخت بگیرم و به تو تکیه دهم،می خواهم دوباره رها شوم ،می خواهم دوباره آزاد شوم،آخر میدانی من رها بوده ام،من در بهشت بوده ام ،پدر و مادرم سیب را خوردند ، به زمین آمدیم، می خواهم شاید با تو دوباره بروم بهشت !

 مریم17 مرداد89

اسباب کشی!

اسباب کشی علاوه بر همه سختی ها و درد سراش یه سری چیزای خوب هم داره ! مثلا به کمدها و کارتون هایی که چندین ساله سراغش نرفتی سرک میکشی،و کلی خاطرات برات زنده میشه و چیزهایی پیدا می کنی که کم از عتیقه ندارند،چیزهایی مثل :  

 

*نامه پدرم به پدرش وقتی سرباز بوده و درخواست پول کرده: باری پدر جان دیگر3 تومان بیشتر ندارم،برایم پول بفرستید بیاید!!!!  

 

*یا پیدا کردن عکس ثریا و محمدرضا پهلوی که هدیه عکاسی فتو رکس مشهد بوده به مناسبت تشریف فرمائی ایشان به مشهد در سال 1336!!! 

 

*و از همه جالبتر اسباب بازی های کودکی !! وقتی من بچه بودم خواهرم فرحناز یه ماشین فیات آبی داشت که خیلی خوشگل بود، ما از روی بچگی به اون ماشین می گفتیم: بی بیب ففر،کلی التماس می کردیم تا فرحناز ماشینو بده ما باهاش بازی کنیم، باور کردنش سخته ولی وقتی چندروز پیش این ماشینو پیدا کردم ،اولین چیزی که گفتم این بود: وای بی بیب ففر!!! چرا این ماشین انقدر کوچولو است؟؟!!! وقتی من بچه بودم این ماشین خیلی بزرگ تر بود!!!! 

 

*یا پیدا کردن بعضی از لباسها،دمپایی،کیف پول و.... خواهر مرحومم . کیف پولش با چیزهای داخلش،حتی بلیط اتوبوس!! جوراباش،پارچه ای که خریده بود مانتو بدوزه! تقویمش ! اشک ها جاری................... 

 

*یا پیدا کردن نامه ای عاشقانه به خط برادرم اما با امضا رحمان!!!! برای کسی که هانی نام دارد!!!!!! مربوط به حدود 15 سال پیش !!! ظاهرا نامه به هانی جان  نرسیده است!!! 

 

من خوشحالم ،خسته ام، و زنده!!!

مریم12 مرداد89

کلاس زبان پر!

برای همه یکشنبه ها و سه شنبه های سه سال گذشته 

 

سه سال کم نیست تا هر یک شنبه و سه شنبه بروی سوی کلاس آموزش زبان با هم کلاسیهای نازنینی که همه همکار بودیم و جویای زبان آموزی! سه سال کم نیست تا هر هفته معلم نازنینی را ببینی که پر از انرژی بود و ما را تشویق میکرد به زبان آموزی! برای من که به سان مادر شده بود، آخر دختری داشت هم سن من و گاه مرا نیز چون دخترش می دید ، این اواخر چه بسیار تشویقم میکرد تا برای مهاجرت به استرالیا اقدام کنم ،من نیز چه بسیار با او سخن گفتم و گاه درددلی بود میانمان و چه گوش شنوایی داشت ! و چه خوب بود کلاسش، فیلم های national geography میدیدیم، با فیلمها به همه دنیا سرک می کشیدیم و برایش درباره فیلم ها می نوشتیم ، کتاب را جلو میبردیم، و می آموختیم ، این اواخر بهمانbusiness letter  نوشتن یاد میداد و چه متنوع بود کلاسش! اخیرا سخت گیرتر شده بود، هر هفته ازمان امتحان می گرفت، به قول خودش pop quiz!! امتحان هایی که گه گاه سخت بودند و ما گاه شاکی از این همه homework  ، آری انگلیسیمان را به رخ هم می کشیدیم،می خندیدیم،سر امتحان final جان می کندیم و بسیار حض میبردیم از صبح های سه شنبه و یکشنبه مان، هر کدام از همکلاسیهای همکار به گونه ای بودند، هر کدام دنیایی غریب !! امروز بعد از سه سال این اولین یکشنبه ای است که کلاس نرفتیم،و حسرتش ماند به دلمان و غصه مان گرفت و دلمان تنگ شد برای همه یکشنبه ها و سه شنبه های سه سال گذشته،آخر می دانید آتش در کارخانه وسیع بود و تبعاتش وسیعتر! مهندسین همکلاسی گرفتار بازسازی شده اند و کلاس زبان بعد از سه سال تعطیل!!!!!

مریم10مرداد89