شعر پروانه ای

این شعر بسیار زیبا رو یک آقای بسیار محترم برای من و در پی نوشته ا م با عنوان پروا، نه !! پروانه ای با من سخن بگو سروده اند:

 

 

 این دل و پروانه های  رنگیش قربان شوم  /  زین چنین قلب رئوفی من گریزان کی شوم

  گر که روزی خانه پروانه ها مهمان شوم   /   چون که قابل اوفتد صاحبخانه را خادم شوم
 
  من در آن کنج امان مسکن گزینم آنچنان  /   که ز حسرت جملگی عشاق انگشت گیرن بر دهان

  پس حیاط دلکشش را  آب و جارو میکنم  /  سردرش با کاشی عشق نقاشی میکنم
 
  بعد   از    آن    کوشم    که    این    گوهر   گران  /   دور   ماند   از   گزند   این   و   آن

  از   برای   آن همه
  پروانه های   عاشقش  /   شمع  را  گویم  نسوزاند پر  پروانه اش
 
   آنچنان  رویش  دهم   گلهای   ناب  /   تا  نشیند  یک  نفس  پروانه ای  از  کند و کاو

   وز    برای   آن  همه  بی تابی    پروانه ها    /    
میزنم  زیبا پلی  اندر  میان   قلبها

  ارمغان  پل  همه  آسایش   است   /    از  برای  آن  دلش  دنیا همه  آرامش  است


  تا نفس آید بگویم من سخن پروانه وار   /   من خود پروانه ام ، پروا چرا مستانه یار ؟!

پروانه

پروا  ، نه ! پروانه ای با من سخن بگو

 

ادبیات سخن وری گاه چه جولان ها که نمی دهد، احوال روزانه و شبانه ،شخصی که با وی سخن می گوییم،و میزان صمیمیتمان ،مکان سخن وری،و بسیار عوامل ریز و درشت دیگر در این سخن وری ها اثر دارند ، و گاه چه شیوا میشوند وقتی در یک مکالمه طرف مقابل می گوید: دستت را  بر روی قلبت بگذار،چشمانت را ببند و تصور کن که هزاران پروانه در قلبت بال میزنند ،آری در قلب تو به جای خون، پروانه پمپاژ می شود!!! 

 

گفتم:وای چقدر خوبه که تو شعر میگی،خیلی دل نوازه!!!

گفت: مریم جان خیلی هم مهم نیست،چیز خیلی عجیبی نیست!

گفتم: آخه این روزا کمتر پسری پیدا میشه که شعر بگه،که پر از احساس باشه

 

کودک درونم بیدار است،غالب است،کنجکاو است، می خواهد از همه چیز سر در آورد،می خواهد همه جا برود،یادم می آید کودکی بیش نبودم که مادر و پدر قصد مهمانی رفتن کردند،به ایشان گفتم : منم می آیم،گفتند : نه آنجا جای بچه نیست، بمان خانه کنار خواهرانت. حدس بزنید چه کردم؟ لباس پوشیدم یواشکی رفتم داخل حیاط،درب پیکان بابام رو باز کردم و پشت صندلی مامان قایم شدم،10 دقیقه بعد مامان و بابا سوار ماشین شدند،من ساکت پنهان شده بودم،کوچک بودم شاید  6 یا 7 ساله،بعد که مطمئن شدم ماشین از خانه آمد بیرون و چند باری به این سو و آن سو پیچید، سرم رو بالا آوردم و گفتم: سلام ! منم باهاتون اومدم !

مریم31 مرداد89

خداحافظ گری کوپر

آقایون خانوما لطفا برید دستاتونو بشویید،می خوام یه کتاب خوشمزه بدم بخونید :

خداحافظ گری کوپر-رومن گاری-ترجمه سروش حبیبی

به عنوان پیش غذا  چند خطی از کتاب خوشمزه آقای گاری میل بفرمایید: 

 

"هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد،کمتر باید با او مخالفت کرد.

ماجراهای عشقی همه عاقبت تمام می شوند.

امروزه روز همه مثل بلبل انگلیسی حرف می زنند،آدم واقعا نمی داند کجا پناه ببرد.

وقتی طرف آدم ، یک دختر خوشگل باشد کار آسانتر است. زشتها همیشه ناز می کنند تا نشان دهند که خیلی هواخواه دارند.

آدم هر چه خرتر باشه شانس نجاتش بیشتره

لابد خیال می کنه توی رختخواب صحبت از ادبیات می کنم ، اما اشتباه می کنه، خدایا بهش بگو که اشتباه می کنه، توی رختخواب باید از زندگی لذت برد و کاری کرد که طرفم از زندگی لذت ببره!

خوشبختی از آن شیرینی هاییست که باید گرم گرم خورد.

علم ،تپانچه عجیبی است. با همه جور چیز می شود آن را پر کرد و درق درق کلک هر چیز قشنگی که هست کند.

عشق فقط هماغوشی نیست. اگر این طور بود میشد کاری کرد،عشق زندگی است که می خواد شما رو دوباره گرفتار خودش بکنه.

به یه چیزی یا کسی عادت می کنی،اون وقت اون چیز یا اون کس قالت میگذاره.اون وقت دیگه هیچ چیز برات باقی نمی مونه.

آنهایی رو که میذارن و میرن دوست ندارم،اینه که اول خودم میگذارم میرم.این جوری خاطر جمع تره. "

نوش جان

                      مریم27 مرداد89