از سر پل صدر سوار تاکسی شدم تا پارک وی، دختری کنارم نشسته بود که بنظر16-17 ساله مینمود، ظاهرا با پسری سخن می گفت، و من با کنجکاوی تمام در آن ترافیک سنگین و جانکاه سخنانش را میشنیدم، دختر شروع کرد از مدرسه گفتن و اینکه سر کلاس آسوده با تلفن همراهش سخن می گوید، به پسر می گفت وقت مدرسه زنگ بزند تا دختر جوابش را بدهد، با افتخار و کلی هیجان برای پسر تعریف میکرد که امروز بس شلوغ کردم معلم مرا از کلاس انداخت بیرون، به پسر آن ور خط میگفت: ککم هم نگزید، تازه خوشحال شدم که بیرونم انداخت. برای پسر تعریف کرد که دوست پسری دارد که دست از سرش بر نمیدارد و همه جا مراقبش است، با ناز و عشوه حرف میزد، میگفت: دوست پسرم گفته می خواهد برایم خط جدید بخرد تا دیگر هیچ پسری به من زنگ نزند، اما نترس عزیزم من این خطمو از دست نمیدم، تا بتونی بهم زنگ بزنی، به پسرک می گفت: نکند مژگان بفهمد ما با هم دوست شده ایم؟!!! ظاهرا پسر از آن ور خط بهش می گفت: من با مژگان بهم می زنم و دختر از این ور خط می گفت: مژگان ولت نمی کنه دوستت داره!! بله در این نیم ساعتی که در ترافیک جانکاه بودیم دستمان آمد که دخترک با دوست پسر دوستش ریخته اند روی هم و........ ظاهرا پسر دعوتش کرده بود به باغی برای5 شنبه، دختر می گفت: بگذار ببینم می توانم بپیچم بابایم را ! سر جردن دختر خواست از تاکسی پیاده شود، آن موقع بود که خوب صورتش را نگریستم،15 -16 ساله می نمود،اما صورتش را آرایش پوشانده بود، پیاده شد و به سمت جردن رفت و مرا در ترافیک با این فکر باقی گذاشت که چرا نوجوانهای این زمانه این طور شده اند، من وقتی 15- 16 ساله بودم فقط به درس و شاگرد اول شدن فکر می کردم، معلم هایم را بسیار دوست داشتم، تلفن همراه نداشتم، دوست پسر هم نداشتم. باشد باشد می گوییم زمانه عوض شده و همه دخترهای نوجوان تلفن همراه دارند، می پذیرم، اما چرا این دخترک به بی حرمتی هایش در مدرسه افتخار می کرد؟ چرا خود را قهرمان میدانست؟! باشد می گوییم دخترهای 16 ساله بیشترشان دوست پسر دارند می پذیرم، اما چرا این دختر با دوست پسر دوستش رفیق شده بود!!!! چرا تا این حد کثیف، سیاه، مگر نمی داند معنی رفاقت را ؟ مگر نمی داند دارد به دوستش خیانت می کند؟ فکر نمی کند کار زشتی است؟ نمی خواهم بگویم من و هم نسل هایم فرشتگانی بی گناه هستیم، اما ما نوجوان که بودیم اگر کار زشتی می کردیم سعی در پنهان کردنش داشتیم، اما ظاهرا قبح کار زشت برای این دخترک ریخته بود! جواب مرا شما بدهید؟ مگر نوجوان های این زمانه اخلاق نمی دانند چیست؟ چرا این طور شده اند؟!!!!!
مریم اول آبان89
فرازهایی از سخنان مارکز در عشق سالهای وبا-ترجمه مهناز سیف طلوعی-نشرنیک1373
"یک شب که گیج از گردش روزانه بازگشته بود، برایش آشکار شد که هم می توان بدون عشق خوشحال بود و هم با وجود آن.
زندگی با ازدواج یا بی ازدواج، با قانون یا بی قانون، ارزش تنها بودن را ندارد.
عشق کدام است: همبستری پر غوغا یا بعد ازظهرهای آرام یکشنبه ها؟
تنها چیزی که در زندگی به آن نیاز دارم این است که یک نفر مرا درک کند.
کدامیک مرده ترند، مردی که مرده بود؟ یا زنی که پس از خود به جا گذاشته بود؟
همیشه به یاد داشته باش که مهمترین امر در یک ازدواج خوب خوشبختی نیست، بلکه پایداری است."
هنوز خیلی از اومدن پاییز نگذشته که من کاملا سردمه، صبح ها دلم می خواد ژاکت بپوشم برم سر کار، حال و هوای خودم هم خیلی روبراه نیست، فکر کنم به خاطر اینه که چند وقتیه به بهونه مشغله کاری، تنبلی رو پیشه خودم کردم و مثل هزاران زن تنبل ایرانی ورزش نمی کنم، همین هم باعث رخوت و سستیم شده، به خودم قول دادم دوباره ورزشو شروع کنم، بیشتر از رخوت و سستی نگران اینم که خدای نکرده چاق بشم و از چشم آقایون محترم؟! بیفتم، زیبایی و تناسب اندام ظاهرا به اندازه نجابت که در گذشته ها ملاک بود، مهم شده!
دیشب با بابا و مامان رفتیم عروسی یکی از فامیلای دور بابا، بس که بابا جان تو ماشین از دوری راه و ترافیک غرولند کردند، حسابی اعصابمان سرحال آمد! البته من هم در جواب غرغر های بابا جان، غرغر کردم و کلا در 2 ساعتی که در ترافیک در محضر هم بودیم حرف درست و حسابی بینمون رد و بدل نشد، میدونید من همیشه در حین صحبت با بابام به بن بست میرسم، زیپ دهنمو میبندم و خفه میشم.
من هنوز با 28-29 سال سن نمی دونم چی می خوام، نمی دونم ایده آلم چیه، نمی دونم می خوام چیکار کنم، وقتی تنهام از یک سو احساس رهایی می کنم که مردی در زندگیم نیست، از سوی دیگه بعد از چند وقت تنهایی دوباره هوس می کنم با کسی آشنا شم، و اگه خیلی خوب بود زنش شم، و چه بسیار که این ندانم ها در زندگیم زخم می شود، زخم هایی که به قول صادق هدایت مثل خوره روح را می خورد!
شروع کردم به خواندن کتاب "عشق سالهای وبا " اثر مارکز . بی نظیره، هم مارکز، هم این کتاب ! چند روز پیش به دوستم گفتم: دلم می خواست معشوقه مارکز بودم !!! و این هم چند جمله زیبا از کتاب عشق سالهای وبا:
"عقل زمانی به سراغ انسان می آید که دیگر کاری را از پیش نمی برد."
"جنگ در کوههاست، چون تا آنجا که من به خاطر می آورم، آنها ما را در شهرها با حکمها و دستوراتشان کشته اند نه با گلوله! "
مریم21 مهر89