خانمچه و مهتابی

خانمچه و مهتابی-کارگردان هادی مرزبان-نویسنده اکبر رادی دی و بهمن 89- برج آزادی ساعت 18:30

برای دیدن تئاتر خانمچه و مهتابی با یکی از دوستان راهی برج آزادی شدیم، من هر روز از کنار میدان عظیم آزادی میگذرم، ولی هیچ گاه فرصت نشده بود که قدم به داخل میدان بگذارم اما دیروز این فرصت دست داد! برج آزادی از نزدیک دیدنی تر و باشکوه تر است، میدانید که داخل میدان و اطراف میدان عکاسان بسیاری هستند که از شما در کنار برچ عکس می اندازند، من معمولا با لبخند از کنار مردمانی که با میدان عکس یادگاری می گرفتند می گذشتم، اما دیروز که خودم در میدان و نزدیک این برج قدیمی شدم، احساس ثبت این لحظه در من قوت گرفت، اما همراه من وقتی شنید که من از او خواهش می کنم تا با دوربین تلفن همراهم از من و برج عکس بیندازد، گفت: ول کن بیا بریم زشته!! کوتاه بیا فقط شهرستانی ها و سربازها با میدون عکس میندازن و شروع کرد به خنده!!!! البته من هم به این راحتی ها کوتاه نیومدم و با اصرار ازش خواستم که از من عکس بیندازد! البته عکس ها چندان خوب از آب در نیامد، ولی خوب روزی سر فرصت میروم و با این برج از آن عکس قشنگ ها می اندازم، از آن عکس ها که آدم دلش می خواهد بفرستد برای فامیلهایش در شهرستان! و بگوید: ها ببین من در تهران زندگی می کنم!!! 

بگذریم نمایش خانمچه و مهتابی یکی از زیباترین تئاترهایی بود که من در سال89 دیدم،گلاب آدینه نقش زنی سالخورده را بازی می کند که توسط فرزندان خواهرش به سرای سالمندانی در سعادت آباد تهران گذارده شده،گلاب آدینه یا همان خانجون قصه، تنهاست و شبها در تنهایی هایش با یادآوری خاطرات جوانیش شب را سپری می کند،در اولین یادآوری او به بازسازی جوانیش در قالب زندگی لیلا و شارل میپردازد، لیلا که نازا است، قطعه زمینی در سعادت آباد پشت قباله دارد، که شوهر با زوری محترمانه و چاپلوسی ای مثلا عاشقانه از او می خواهد تا آن را بفروشد. لیلا می پذیرد ولی نه از روی میل ،تنها اجباری است که در لفافه عشق به لیلا تحمیل می شود!

خانجون با کابوسی آشفته از این شب و رویاها و خاطراتش می گذرد!

خاطره دیگر زندگی  فلاکت بار گلین و آموتی است، گلین در جوانی از تنهایی، بدبختی و ناچاری به آموتی که معتادی مفنگی است و در محله سعادت آباد چاه تخلیه می کند، پناه میبرد، اما آموتی به بهانه نازایی گلین سراغ زنهای دیگر میرود و گلین با گدایی روزگار می گذراند! بازی فرزانه کابلی و سیروس همتی در این بخش بی نظیر بود!

خانجون در شبی دیگر زندگی ماهرو و سام را بازنمایی می کند، زن و شوهری مدرن که در سعادت آباد زندگی می کنند و در جستجوی خوشبختی دست و پا میزنند! مرد ادعای هنرمندی دارد و زن که نویسنده است، از حقوق پایینتر خود در مقایسه با شوهر رنج میبرد!! مرد نقاش است، اما هنوز نتوانسته زندگی خودرا با رنگهای شاد نقاشی کند و زن که نویسنده است، قصه دلخواهش هنوز نوشته نشده!!

خانجون که گلاب آدینه با استادی تمام نقشش را بازی می کند، با تصویرسازی این سه زندگی، رنج ها را نمایان میسازد، آری رنجهای زن ایرانی در گذر زمان شکل عوض کرده، اما همچنان پابرجاست، قطعا هر سه زندگی، زندگی او نیست. او زن ایرانی است، فرقی نمیکند لیلای شیک دوران شاهزاده ها باشی، یا گلین بیچاره که با آموتی زندگی می کند، یا حتی ماهرو که نویسنده است و مدرن!!! همه این زنها تنهایند، فرزند ندارند، به دنبال عشق و برای دوری از تنهایی زندگی ها ساخته اند، اما چه سود که درد همیشه هست، شکلش عوض شده! فرق نمی کند در کدام طبقه اجتماعی با کدامین سطح سواد و وضع مالی یا فرهنگی هستی! زن بودن به خودی خود و در روایت خانجون رنج است، تنهایی است، خیال است،کابوس است.

خانجون در آخر قصه مار میزاید، شاید این هم خیالی است چون دیگر خیالهایش! رویاها وخاطره هایش! شاید مار رنج درون  وی است، رنجی که در نهایت با مرگ از وجودش بیرون میاید. او رنج تمام زنان این سرزمین را میزاید! خانجون رنج را فرزند خود فرض میکند و آن را دختری کوچک می داند! خانمچه مینامدش و اینجاست که مرز خیال و واقعیت از بین میرود و تو برمی خیزی و با عشق برای این کار هنرمندانه کف میزنی. به ویژه برای گلاب آدینه که هنرمندانه بر صحنه هنرنمایی کرد. عمرش دراز باد.                مریم17 بهمن 89

نظرات 2 + ارسال نظر
gol یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

comment e pormohtava va tizbinane. nice, eykash khanjunhayi budand ke tamame zendegie ensanha ro intor be tasvir mikeshidand va tamame ranjha be hamin sohulat be namayesh dar miamadand. albatte gahi oghat in zarfiate adamhast ke be tamayole khod baese ijade chenin ranjhayi mishavand. amma omidvaram in ranjha ke be ghole shoma ranje zane iranist payan dashte bashad, i hope.

ممنونم که خوندین و نظر دادین!

حمیده جون سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ

مریم جون ! نگاه عمیق و درک بالایی داری. از اینکه وقت می ذاری برای تماشای تئاتر، فیلم، خوندن کتاب و نقد موشکافانه مسائل، واقعا لذت می برم و به تو می بالم. پیروز باشی. در اشتیاق دیدارت. بوس بوس

سلام و ممنون دوست عزیزم من هم دلم می خواد ببینمت البته اگه شما وقت داشته باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد