کوتاه نوشت!

* مامانم چند روز پیش می گفت: جوون که بودم خیلی شاد بودم، ذوق همه جور کار رو داشتم، ولی الان دیگه خیلی شاد نیستم، خیلی خوشحال نیستم. : (  

 

*هفته گذشته سر خیابون گاندی منتظر یه دوست بودم، کنار من یک دکه روزنامه فروشی و یک گلفروش بود که گلهای بسیار زیباشو کنار خیابون میفروخت، پیرمرد و پیرزنی از کنارم عبور کردند؛ پیرزن به پیرمرد گفت: وایسا می خوام گل بخرم! پیرمرد گفت: ولش کن بریم، پیرزن پاسخ داد: مگه می خوام بره تو گل بخرم! بره خودم می خوام بخرم! 

 

*دیروز منتظر در مطب دندانپزشک نشسته بودم، انتظاری طولانی و خسته کننده، از چهره مردم منتظر خستگی میبارید، یک لحظه تصور کردم، رو به مردم بگویم: بیایید از این فرصت استفاده کنیم تا بهتون شمردن به زبان آلمانی رو یاد بدم، تصور کنید: آخت اوند سوانسیش! زکس اوند زیبسیش!! قطعا از کسالت در میومدن و شروع به خنده میکردن! 

 

*اگر کم می نویسم مشغله کاری ام زیاد شده،حالم خوب است!

مریم23 آبان 89

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد