عشق سالهای وبا

هنوز خیلی از اومدن پاییز نگذشته که من کاملا سردمه، صبح ها دلم می خواد ژاکت بپوشم برم سر کار، حال و هوای خودم هم خیلی روبراه نیست، فکر کنم به خاطر اینه که  چند وقتیه به بهونه مشغله کاری، تنبلی رو پیشه خودم کردم و مثل هزاران زن تنبل ایرانی ورزش نمی کنم، همین هم باعث رخوت و سستیم شده، به خودم قول دادم دوباره ورزشو شروع کنم، بیشتر از رخوت و سستی نگران اینم که خدای نکرده چاق بشم و از چشم آقایون محترم؟! بیفتم، زیبایی و تناسب اندام ظاهرا به اندازه نجابت که در گذشته ها ملاک بود، مهم شده! 

 

 دیشب با بابا و مامان رفتیم عروسی یکی از فامیلای دور بابا، بس که بابا جان تو ماشین از دوری راه و ترافیک غرولند کردند، حسابی اعصابمان سرحال آمد! البته من هم  در جواب غرغر های بابا جان، غرغر کردم و کلا در 2 ساعتی که در ترافیک در محضر هم بودیم حرف درست و حسابی بینمون رد و بدل نشد، میدونید من همیشه در حین صحبت با بابام به بن بست میرسم، زیپ دهنمو میبندم و خفه میشم. 

 

من هنوز با 28-29 سال سن نمی دونم چی می خوام، نمی دونم ایده آلم چیه، نمی دونم می خوام چیکار کنم، وقتی تنهام از یک سو احساس رهایی می کنم که مردی در زندگیم نیست، از سوی دیگه بعد از چند وقت تنهایی دوباره هوس می کنم با کسی آشنا شم، و اگه خیلی خوب بود زنش شم، و چه بسیار که این ندانم ها در زندگیم زخم می شود، زخم هایی که به قول صادق هدایت مثل خوره روح را می خورد! 

 

شروع کردم به خواندن کتاب "عشق سالهای وبا " اثر مارکز . بی نظیره، هم مارکز، هم این کتاب ! چند روز پیش به دوستم گفتم: دلم می خواست معشوقه مارکز بودم !!! و این هم چند جمله زیبا از کتاب عشق سالهای وبا: 

 

"عقل زمانی به سراغ انسان می آید که دیگر کاری را از پیش نمی برد."

"جنگ در کوههاست، چون تا آنجا که من به خاطر می آورم، آنها ما را در شهرها با حکمها و دستوراتشان کشته اند نه با گلوله! "

مریم21 مهر89

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد