پروانه

پروا  ، نه ! پروانه ای با من سخن بگو

 

ادبیات سخن وری گاه چه جولان ها که نمی دهد، احوال روزانه و شبانه ،شخصی که با وی سخن می گوییم،و میزان صمیمیتمان ،مکان سخن وری،و بسیار عوامل ریز و درشت دیگر در این سخن وری ها اثر دارند ، و گاه چه شیوا میشوند وقتی در یک مکالمه طرف مقابل می گوید: دستت را  بر روی قلبت بگذار،چشمانت را ببند و تصور کن که هزاران پروانه در قلبت بال میزنند ،آری در قلب تو به جای خون، پروانه پمپاژ می شود!!! 

 

گفتم:وای چقدر خوبه که تو شعر میگی،خیلی دل نوازه!!!

گفت: مریم جان خیلی هم مهم نیست،چیز خیلی عجیبی نیست!

گفتم: آخه این روزا کمتر پسری پیدا میشه که شعر بگه،که پر از احساس باشه

 

کودک درونم بیدار است،غالب است،کنجکاو است، می خواهد از همه چیز سر در آورد،می خواهد همه جا برود،یادم می آید کودکی بیش نبودم که مادر و پدر قصد مهمانی رفتن کردند،به ایشان گفتم : منم می آیم،گفتند : نه آنجا جای بچه نیست، بمان خانه کنار خواهرانت. حدس بزنید چه کردم؟ لباس پوشیدم یواشکی رفتم داخل حیاط،درب پیکان بابام رو باز کردم و پشت صندلی مامان قایم شدم،10 دقیقه بعد مامان و بابا سوار ماشین شدند،من ساکت پنهان شده بودم،کوچک بودم شاید  6 یا 7 ساله،بعد که مطمئن شدم ماشین از خانه آمد بیرون و چند باری به این سو و آن سو پیچید، سرم رو بالا آوردم و گفتم: سلام ! منم باهاتون اومدم !

مریم31 مرداد89

نظرات 3 + ارسال نظر
بی بی دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

ازت نا امید شدم . ژسرا در برابر دختر ها برای اینکه خود نمایی کنند ارسطو هم میشوند چه برسه به شاعر!
شما هم یه سرف تو اینترنت کن پر از این حرف های تکراری و ساده و کلیشه ای است . مریم اگه پسره غریبه است(اگه برادر یا ... عیب نداره) یه دف خام نشی!
ببین من الان برات شعر در می کنم .
لحظه ای قلبم ایستاد!
در آن غفلت احساس کودکانه ام شیطتنی کرد و بی اجازه عقل طپید!
دیگر دوست نداشتم قلب باز به کار افتد !
صدای خنده های شیرین احساس مرگ قلب را از یادم برده بود...




دیدی شعر گفتم.نکن دختر !این چیز ها رو می نویسی دیگه پسر ها رو نمیشه جمع کرد.
از وبلاگت خوشم اومد.ولی من بی بی جایی بی دعوت نمیرم .اگه خواستی بگو تا باز بیام نصیحت کنم.به گیس سفیدم قسمت می دم دختر عاقلی باش.

بابا گیس سفیدتون کشته منو

بی بی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ق.ظ

نگو دختر .جونت رو الکی برای گیس سفید من هدر نده .شما دختر های امروزی چقدر رمانتیک و خام هستید.یه بار به اون خدا بیامرز با دو کیلو سبیل گفتم ؛ سبیلت منو کشته نزدیک بود تو بلاد غربت طلاقم بده!
نگفتی دعوتم یا نه؟
راستی اگه اهل نماز و روزه هستی پیرزن و پیر مرد ها رو فراموش نکن.

وقتی آدم نوشته هاشو تو نت میذاره یعنی همه برای خوندنش دعوتند! ضمنا محتاجم به دعا!

بی بی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

نه نه جون من شما رو به دختر ایتنرنتی خوندگی پذیرفتم.اگه نمردم و نرفتم پیش اون خدا بیامز بهت سر میزنم. ممنون که پیرزن ها و پیر مرد ها رو دعا می کنی

: )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد