دروازه بهشت!

تقدیم به قهوه ای چشمی که من گاه سیاه چشم می خوانمش! 

 

و دروازه بهشت شاید همین دور و بر باشد

شاید رویش را پوشانده اند تا من و تو خودمان پیدایش کنیم

شاید بس که نورانی است چشممان نمی بیندش

و گوشمان غژ غژش را نمی شنود

شاید همین دور و بر باشد راه ورود به بهشت را می گویم

آری بوی بهشت را می توانی استشمام کنی

بویی است شبیه وقتی که گلها را آب میدهی

وقتی آب شره می زند بر دیوار حیاط

مادرت گاه تو را می خواند، وه چه عشقی دارد

و صدایش چه قدر نزدیک است

به همان صوت بهشت

و پدر خسته تر از هر روز است

می نشینی به کنارش

درد دل می شنوی از سویش

و من می اندیشم درب بی رنگ بهشت

خود همین جاست کنار تو و بابا شاید

و چه ساعت ها می نشینی پی فکر

فکر پرواز کنان می بردت آن سو تر

باد می آید و تو چون بادبادک

می روی بر این سو،گاه هم بر آن سو

و چه می دانی تو

شاید آن دروازه ،خود فکرت باشد

خود این شک ها، این نمی دانم ها

و چه  می دانی تو ،شاید آن لحظه که تن عریانت

غرق خواهش ،غرق لذت، تن او را می خواهد

این خود درب بهشت است

من چه می دانم؟

تو چه می دانی؟

شاید آن لحظه  که در تنهایی

اشک در چشم سیاهت می نشیند،نه ببخشید!

قهوه ای بود! ببخشید مرا

شاید آن لحظه

خود چشمان تو درب اصلی بهشت است

شایدآن لحظه که دلم می خواهد بفشارم دستت

شاید آن دروازه بین دست من و تو

بین مستی نگاه من و آن قهوه ای چشمانت!

و چه می دانیم این من و تو

آخر این بهشت موعود  یک دروازه ندارد شاید.

مریم29 خرداد

نظرات 2 + ارسال نظر
صدف شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.istgah.asantabligh.com

سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl

مهدی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ

این تعبیر زیاد به بقیه نمی‌اد:
دروازه بهشت شاید همین دور و بر باشد

شاید رویش را پوشانده اند تا من و تو خودمان پیدایش کنیم. مهدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد