او......

من دلم می خواهد او دستم را بگیرد و مرا به یک جنگل ببرد،جنگلی تاریک با انبوهی از درختان سر به فلک کشیده،جنگلی آرام که گه گاه صدای پرنده ای می آید و یا خش خش عبور جانداری،من دلم می خواهد او دستم را بگیرد و مرا به مردابی در میان آن جنگل ببرد،مرداب در میانه جنگل واقع شده و از آنجا می توان آسمان را دید و آفتاب را، دلم می خواهد در کنار آن مرداب ، آرام در آغوش او قرار بگیرم،و در حالی که تنم از گرمای مطبوع آفتاب دلچسب بهاری جان گرفته، به سنجاقکها بنگرم، به بال زدنشان و گوش سپارم به صدای پرهاشان و وزوزشان و اینکه چه سان مرداب را از آن خود کرده اند و بهار را و آفتاب را ! آری می خواهم در آغوش او بخسبم در کناره آن مرداب و بدانم که دغدغه ای نیست جز ماهی گیری،آفتاب گرفتن، با سنجاقکها رقصیدن،و بازی کردن در میان علفزارها و گلهای کناره مرداب ! من دلم می خواهد با او آواز بخوانم، بچرخم، برقصم ، در آب مرداب شیرجه بزنم، و با او شنا کنم ! من می خواهم تنم را به او بسپارم در کناره همان مرداب، می خواهم در زیر نور آفتاب، لمیده بر روی علفها و گلهای وحشی با تنی خیس از آبتنی در مرداب ،در حضور سنجاقکها و پروانه ها و در حالی که صدای نوک زدن دارکوب جنگل بر درختان ،در گوشمان پیچیده است،ببوسمش و ببویمش ! می خواهم قاصدکها مرا و او را احاطه کنند و من بخندم و او بخندد و من در کنار آن همه قاصدک آرزو کنم که من نمانم و همه اش او شوم، سراپا او شوم  ! آخر همه اش اوست،محبوب اوست،نور اوست،سرور اوست!

مریم13 اردیبهشت

the jane austen book club

*مشغول خوندن کتاب خانم دلوی ویرجینیا وولف هستم،کتابی که دلم نمی خواد خوندنش تموم شه!   

 

*گاهی تنهایی باعث میشه آدم به سوی هرکسی بره تا فقط تنها نباشه،غافل از اینکه اون آدم،آدم مناسب نیست،خودش نیست!  

 

*و چه بسیار که درباره گذشته و عشق هایش و آنچه که بین تو و کسی رخ داده می اندیشی و دلت می خواهد باز ببینیش و این بار دور از سطحی نگری و لجبازی کودکانه، کند وکاو کنی رابطه تان را ، و این اتفاق نمی افتد مگر چند ماه پس از رابطه، زمانی که از او دور شده ای،آرام گشته ای و اندیشیده ای !  

 

*و گاه آنچنان از رنجی که مادرم می کشد به درد می آیم که از زندگی لعنتی بیزار می شوم،وقتی مادرم را می بینم که درست در مقابل روی ما پیر می شود و ما هیچ از دستمان بر نمی آید! تنها نظاره گریم ، نظاره گر زنی زیبا که روز به روز خسته تر میشود!  

 

*فیلم the Jane Austen Book Club-2007 رو دیدم، نمی تونم بگم فوق العادس،اما قطعا فیلمیه که با لذت دنبال می کنید و لبخند رو بر لبانتون میاره ! فیلم درباره 6 نفره که با تشکیل یک گروه ، شروع به خوندن کتابهای جین آستن می کنند و پس از خوندن هر کتاب دور هم جمع می شند و درباره کتاب گفتگو می کنند و درباره خودشون و درباره دنیاهاشون و...  

11 اردیبهشت89

شام با آندره

شام با آندره  

با سپاس از دکتر م.ع حمیدی برای معرفی فیلم  

 

 

استاد من حدود 30 سال پیش فیلمی رو دیده و امروز به من توصیه کرده که این فیلمو ببینم،نام فیلم هست: My Dinner with Andre -1981 من این فیلمو 2 بار دیدم،فیلمی که در تمام مدت 110 دقیقه به گفتگوی دو دوست میپردازه،این دو نفر که دستی در تئاتر و نمایشنامه نویسی دارند،بعد از مدت ها همدیگر رو ملاقات می کنند و درباره همه چیز سخن می گویند،درباره زندگی،فلسفه زندگی،عشق،خانواده،روابط انسانی،تکنولوژی،و.........نکته جالب اینه که اون چیزی که در حدود 30 سال پیش دغدغه کارگردان این فیلم بوده،به عقیده من هنوز هم وجود داره و استاد من که اون موقع هم سن و سال الان من بوده از فیلم لذت برده و حالا بعد از 30 سال من هم از فیلم لذت میبرم.نکته ها و جمله های زیبایی در فیلمه که من در اینجا بهشون مختصر اشاره ای می کنم :  

 

 

1-آیا ما آدمیان به معنای واقعی زندگی می کنیم یا تنها وجود داریم.آیا تا به حال زندگی خودتان را کندوکاو کرده اید تا جواب این سئوال را بیابید؟ صادقانه می گویم عادتها باعث میشود ما آدمیان تنها وجود داشته باشیم،و زندگی کردن را از یاد ببریم.زندگی از روی عادت و تنها برای رسیدن به اهداف، ما را از رشد و زندگی دور می کند.  

 

2- ما آدمیان به طور کاملا مشخصی گزینشی عمل می کنیم به این معنا که هر آنچه که در دنیا وجود دارد را نمی بینیم ،بلکه تنها چیزهایی را که می خواهیم می بینیم،یا بهتر است بگویم مسائل را از زاویه دید خود می بینیم. 

  

 

۳- ما در دنیایی خیالی زندگی می کنیم که برای خودمان بنا کرده ایم،گاهی تئاتر دیدن، ما را از دنیای خیالیمان برون می کشد،و به ما می گوید : هان آگاه باش که زندگی هایی غیر از زندگی تو نیز در زمین جریان دارد. 

 

 4- مردمان همانند ماشین هایی شده اند که ناآگاهانه و از روی عادت کارهایی می کنند،به حدی که حتی به خودشان و واکنش هاشان به مسائل نیز آگاهی کامل ندارند.  

 

۵- ما آدمیان چیزهایی را که باید بدانیم نمیدانیم، حتی درباره نزدیکترین دوستمان تنها به ظواهر امر قناعت کرده و از کنار هم به راحتی می گذریم،حتی به این امر توجه نمی کنیم که از همدیگر سوال کنیم،از احوالات هم باخبر شویم،منظور احوالپرسیهای از روی عادت نیست،منظور فهمیدن همدیگر است،منظور همدلی است. 

 

 6- تکنولوژی یا بهتر است بگویم فن آوری راحتی ای به زندگی ما آدمها میدهد که به شدت ما را از لمس واقعیتهای زندگی دور می کند.فن آوری ما را از زندگی واقعیمان که باید در زیر ماه و خورشید و ستاره ها باشد دور کرده،ما به کمک فن آوری دنیایی خیالی ساخته ایم که ما را از طبیعت دور کرده است.  

 

7- ما آدمها در رابطه با بازخوردمان به همنوع خود بیش از هرچیز به خودمان فکر می کنیم،به خودمان به عنوان همان موجود پاک کامل بی نظیر.ما مردمان به گونه ای بی نظیر شیفته خودمان هستیم ،به ندرت از خودمان شکایت می کنیم و به ندرت درباره دنیای بزرگی که بیرون از ما وجود دارد فکر می کنیم. 

 

 8- آنچه که امروزه ما آدمیان به آن نیاز داریم زبان جدیدی است،زبان دل است،زبانی که با آن همدلی کنیم تا مسائل را از زوایای دیگری نیز ببینیم.  

 

9- اگر تنها با یک نفر در یک اتاق بسیار کوچک زندگی کنید و زندگی به معنای واقعی بین شما و آن فرد جاری باشد،شما در همان چاردیواری کوچک بزرگترین ماجراجویی ها را تجربه خواهید کرد! 

 

 10- ما آدمها به معنای واقعی همدیگر را نمی بینیم ،حال هم را نمی پرسیم، با هم همدلی نمیکنیم.من گاه مشکلی را به دوستی می گویم و او آنقدر راحت از کنار من می گذرد که به خود می گویم :آخر چرا با من همدلی نمی کند!!!!  

 

۱۱- پذیرش تنها بودن یا تنها ماندن در این دنیا مساوی است با پذیرش مرگ!  

 

12-پس ما انسانها مفاهیمی چون پدر مادر همسر را برای خود ساخته و به آن چنگ می زنیم تا احساس تنهایی و مرگ نکنیم،تنها به آن دلیل که می خواهیم با ثبات بیشتری بر روی زمین زندگی کنیم،اما به واقع همسری وجود ندارد،فرزندی وجود ندارد ! پسر بچه کوچکی دستان ما را می گیرد اما ناگهان مرد بزرگی شده که ما را تنها در زمین رها می کند،و می رود !! آن پسر کوچک کجاست؟؟؟؟  

 

مریم7 اردیبهشت