او......

من دلم می خواهد او دستم را بگیرد و مرا به یک جنگل ببرد،جنگلی تاریک با انبوهی از درختان سر به فلک کشیده،جنگلی آرام که گه گاه صدای پرنده ای می آید و یا خش خش عبور جانداری،من دلم می خواهد او دستم را بگیرد و مرا به مردابی در میان آن جنگل ببرد،مرداب در میانه جنگل واقع شده و از آنجا می توان آسمان را دید و آفتاب را، دلم می خواهد در کنار آن مرداب ، آرام در آغوش او قرار بگیرم،و در حالی که تنم از گرمای مطبوع آفتاب دلچسب بهاری جان گرفته، به سنجاقکها بنگرم، به بال زدنشان و گوش سپارم به صدای پرهاشان و وزوزشان و اینکه چه سان مرداب را از آن خود کرده اند و بهار را و آفتاب را ! آری می خواهم در آغوش او بخسبم در کناره آن مرداب و بدانم که دغدغه ای نیست جز ماهی گیری،آفتاب گرفتن، با سنجاقکها رقصیدن،و بازی کردن در میان علفزارها و گلهای کناره مرداب ! من دلم می خواهد با او آواز بخوانم، بچرخم، برقصم ، در آب مرداب شیرجه بزنم، و با او شنا کنم ! من می خواهم تنم را به او بسپارم در کناره همان مرداب، می خواهم در زیر نور آفتاب، لمیده بر روی علفها و گلهای وحشی با تنی خیس از آبتنی در مرداب ،در حضور سنجاقکها و پروانه ها و در حالی که صدای نوک زدن دارکوب جنگل بر درختان ،در گوشمان پیچیده است،ببوسمش و ببویمش ! می خواهم قاصدکها مرا و او را احاطه کنند و من بخندم و او بخندد و من در کنار آن همه قاصدک آرزو کنم که من نمانم و همه اش او شوم، سراپا او شوم  ! آخر همه اش اوست،محبوب اوست،نور اوست،سرور اوست!

مریم13 اردیبهشت

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ http:// gomshodedarkhial.blogsky.com

و خوش به حال او!

بله اگه میدونست چقدر خوش به حالشه زودتر رخ نمایان می کرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد