آواز سرخپوستی!

*صبح ها در پارک پیرمردی رو میبینم70 ساله،این پیرمرد در حین ورزش کردن و دویدن، وقتی به دوستانش میرسه،همانند سرخپوست ها دستش را بر روی دهانش می گذارد و صداهای سرخپوستی در می آورد،دوستانش نیز در جواب همین صداها را برای او در می آورند و من  به سختی جلوی خنده ام را می گیرم،راستش را بخواهید دلم می خواهد من هم همانند آنها از خودم صدای سرخپوستی در بیاورم، رویم نمی شود!! 

 

*در نزدیکی محل کارم میدانی است که در آن همه چیز یافت می شود الا جان آدمیزاد! من بسیار برای کارهای بانکی به آنجا رفته ام،چند روز پیش در حال کار کردن ،سرفه امانم را برید و مجبور شدم برای بار سوم به درمانگاه و دکتر مراجعه کنم، اما اینبار درمانگاهی در میدان مذکور! درمانگاه شلوغ بود، منتظر نشستم تا نوبتم شود. ناگهان دیدم رئیس بانکی که در نزدیکی درمانگاه است ، وارد شد و پس از صحبت با منشی، بی نوبت به داخل مطب رفت!! من و دیگر مردم اعتراض نکرده ، تنها نگاه کردیم !!! ترسم شاید از شناخته شدن  بود و اینکه بعدها رئیس بانک به خاطر این اعتراض ،کارم را انجام ندهد. من ترسو هستم!  

 

*سوار ماشینم شدم تا از محل کار به منزل بروم،زنی را دیدم که ظاهرا  خدمتکار مدرسه ای است در نزدیکی محل کارم ،شناختمش چون چند ماه پیش یکبار که بار سنگینی حمل میکرد ،جلوی ماشین دوستم را گرفت و گفت: میشه منو تا سر بزرگراه برسونید؟ بله اینبار نیز دیدمش ، دیدم با ساک سنگینی هن هن کنان کوچه را می پیماید. به خودم گفتم: این همان زن مستخدمی است که در مدرسه کار میکند،سوارش کن تا سر بزرگراه برسانش.چیزی در درونم بلافاصله گفت: ای بابا ولش کن ، با این سرو وضعش ، سوار کردن نداره که و ناگهان بر خودم نهیب زدم که مریم مگر خود تو کی هستی؟؟؟! و به یاد آیه ای از قران افتادم که می گوید: هرگز با غرور بر روی زمین راه نروید که خدا مغرورین را دوست نمیدارد ! پایم را بر روی ترمز گذاردم و برایش بوق زدم،رویش را به من چرخاند،گفتم : سلام بیاید تا سر بزرگراه برسونمتون!

مریم29 مهر88

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com


روزگاریست که نیستی من دلتنگم

روزگاریست کا با غربت و غم هم سنگم

روزگاریست که از دوری تو

با تب و تاب دلم میجنگم

ناشناس چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ب.ظ

بابا مرام---معرفت

نازنین پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:42 ب.ظ

من 28 ساله ام و ازدواج نکرده ام. به خاطر همین هنوز مرا "دختر خانم" می نامند، مضمونی که جذابیتش نفسگیر است.
دنیای دخترانه من نه با شمع و عروسک معنی پیدا می کند و نه با اشک و افسون اما تمام اینها را هم در بر می گیرد. من نه ضعیفم و نه ناتوان چرا که خداوند مرا بدون خشونت و بی زور بازو می پسندد.

اشک ریختن، قدرت من نیست، قدرت روح من است. اشک نمی ریزم تا توجهی را به خواسته ام جلب کنم، با اشک روحم را می شویم همان طور که با آب ظرف ها و رخت های خانه را. خانه بی من سرد و ساکت است چرا که شور و هیجان زندگی با صدای بلند حرف زدن و موسیقی گوش دادن نیست، زندگی ترنم لالایی آرامش بخشی را می طلبد که خدا در جادوی صدای من نهفته است.

همیشه به یاد می سپارم که کمال دختربودن، زن شدن نیست. دختر بودن به تنهایی دنیایی پر از لطافت و جذبه است. اگر روزی مادر شوم نیروهای قدرتمند احساس و فداکاری رابه حد کمال به نمایش گذاشته ام و اگر نشوم نیازمند همدردی کسی نیستم تا به گمان خود غمی را در قلبم التیام بخشد چرا که مادر ِخفته در وجود من، بیدار شود یا نه، روحم را به زیبایی می آراید و مادری اش را در تمام هستی جاری می سازد.
من آفریده شدم نه به این دلیل که مادر باشم یا زن باشم، من دختر آفریده شدم تا جمال و لطافت و مهربانی خداوند را به مخلوقات دیگر نشان بدهم و این ماموریت من در زمین است.

من تنها با ازدواج و مادر شدن نیست که معنا می گیرم، من به تنهایی معنا دارم، معنای عمیقی در واژه دختر بودن. اگر فرهنگ غلط و کوتاه نظری، مرا ترشیده و ضعیفه بخواند، باز هم قوی تر از قبل از پشت همین واژه سر بلند می کنم و لبخند می زنم چرا که خداوند مرا دختر آفریده است و همین برایم کافیست.

می دانم که زندگی به زن ها سخت تر می گیرد اما من هنوز می توانم به زیبایی هایش لبخند بزنم. می توانم زیر لب آوازی زمزمه کنم و روی جدول کنار خیابان راه بروم. با دوستانم قهقهه بزنم و هر وقت دلم خواست عاشق بشوم.
امروز موهایم را می بافم، لباس صورتی می پوشم و به دنیا می گویم:"دوستت دارم!"

روز دختر به همه دخترها مبارک!

نیما چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:00 ب.ظ http://www.ghalbesepid.blogfa.com

[گل][گل]
سلام دوست عزیز

وبلاگ قشنگی داری

خوشحال میشم اگه یه سری به من هم بزنی
(( قلب سپید ))

http://www.ghalbesepid.blogfa.com

خوشحال میشم اگه تبادل لینک کنیم

سپیده جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

والا این دور و زمونه روحیه‌ی پیرها از ما جوون‌ها بهترتره!

پارتی بازی هم که ... چی بگم والا!

اینقدر اوضاع زمونه بد شده و چیزای عجیب غریب آدم می‌شنوه که من جرات نمی‌کنم هیچ‌کسی رو حتی در حال مرگ کنار خیابون سوار کنم دو قدم برسونم...

: )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد