باز هم بدون شرح؟!

* خاک غریب،عنوان آخرین کتاب خانم جومپا لاهیری نویسنده هندی_آمریکایی هست،که نشر ماهی با ترجمه امیرمهدی حقیقت  ، کتابو چاپ و روانه بازار کرده،کتاب مجموعه ای است از داستانهای کوتاه از زندگی هندی های ساکن آمریکا، زندگی آدم هایی که در عین تنها  نبودن ،تنها هستن! آدمهایی که با احساساتی  مشابه احساسات من و شما درگیرند !!! جملات بعضی از داستان ها بسیار تاثیرگذار است . همانند این جمله: " نامه را این طورامضا می کرد: شاد باشی. با عشق، بابا. انگار شاد بودن به همین سادگی باشد. " داستان های کتاب انقدر جذاب هستند ،که به طور قطع دلتون بخواد هر شب قبل از خواب چند صفحه ای از این کتابو بخونید!! 

 

* به وجودتون اهمیت بدید و برای خودتون هدیه بخرید، تاثیر شگفت آوری بر روحیه و خوشنودیتون داره ! من دیروز برای خودم هدیه خریدم،نمیتونید تصور کنید چقدر این کار منو خوشحال کرد،چقدر انرژی به من داد و چه سان منو سر حال آورد !!! 

 

* خدمتکار خدمتکاره ! یه خدمتکار در مراسم عزای مردم پذیرایی می کنه،و هر روز لباس مشکی،غصه و گریه و زاری میبینه! اما خدمتکار دیگر در سالن های عروسی کار میکنه، و هر روز عروس و داماد،لبخند و رنگ های شاد میبینه.خدمتکار خدمتکاره ! ولی خدمتکار زرنگ خدمتکاریه که در مراسم عروسی خدمت کنه تا به جای عزا،شادی ببینه! 

 

* شب ها سرم رو بر روی بالشی میذارم که رنگش آبیه،آبی آسمانی با طرح گلدوزیه دو پرنده در کنار درخت بید مجنون ! بالشم بهم آرامش میده، احساس خوب میده، انرژی مثبت میده!! شب ها سرتون رو بر روی بالشی بذارید که رنگش شاده ،که طرحش دل انگیزه،چرا که باعث میشه خواب های زیبا ببینید،چرا که باعث میشه به معنای واقعی آرام بگیرید!

 

مریم 12 خرداد 88

بدون شرح!

* یه جمله فوق العاده زیبا شنیدم،در حظ من شریک بشید:

  You give me the kind of feeling people write novels about!

 

 

* برادرزاده 4 ساله ام که خاطرتون هست،همون عسل کوچولو ! مامانش برام تعریف کرد که چند روز پیش، وقتی داشته عسلو میبرده دستشویی، عسل گفته:" مامان، شایان همون پسره که تو مهدکودک تو کلاسمونه، دمب داره! خودم وقتی داشته میرفته دستشویی دمبشو دیدم،چرا من دمب ندارم؟" مامانش هم در دفترچه رابط والدین و مربیان مهد، بعد از نقل حرف عسل نوشته: " خانم.... لطفا بیشتر مراقب باشید تا وقتی پسرا رو میبرید دستشویی ،دخترا دمبشونو نبینن!" 

 

*کتاب "طاعون ، آلبر کامو" اثر تامل برانگیزیه ! این کتاب داستان شهر و مردمی است  که ناگهان از زندگی آرام و یکنواخت خود درگیر طاعون میشن.داستان روایت مردمانی طاعون زده است، که ناگهان همه چیز خود را از دست رفته می بینند،و چه زیبا آلبر کامو فقید این طاعون زدگی را به تصویر می کشد. کتاب پر است از جملات تامل برانگیزی که نمی توان به راحتی از کنارش گذشت، همانند این جمله : "راه ساده برای آشنائی با یک شهر این است که انسان بداند مردم آن چگونه کار می کنند،چگونه عشق می ورزند و چگونه می میرند" چه راه ساده و در عین حال موثری برای شناخت یک شهر! کافی است کمی به اطراف خود بنگریم و کمی بیاندیشیم به کار کردن خود به مهرورزی هایمان وبه مرگ هایمان!!! جمله دیگری که در کتاب آمده و بسیار تاثیر گذار است در ارتباط با نومیدی است:"عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتراست" و چه بسیارند از این دست جمله ها در این کتاب!جمله هایی که آدمی دلش می خواهد یقه دوستش را بگیرد و به او بگوید:  وایسا بذار این جمله رو برات بخونم وگرنه چیز بزرگی رو از دست میدی!

مریم9 خرداد88

بی پدری!

برای پونه که بی پدر شد....

از همان 4 ماه پیش که به استخدام شرکت ما در آمدی،با هم دوست شدیم. میدانستم دختر خوبی هستی ، به دلم نشستی و چه زود با هم دوست شدیم!همیشه لبخندی  بر روی لبانت بود ، ظهرها با هم غذا می خوردیم و برای هم می گفتیم از زندگی هایمان و آرزوهایمان،برایمان گفتی از پدرت که قلبش درد می کند و2 بار عمل باز قلب کرده،برایمان گفتی که پدرت در انتظار سومین عمل قلب در خانه بی تابی می کند.می گفتی عصرها که به خانه می روی با پدر و مادرت سریال lost  می بینی! برایمان عکس پدر و مادرت را آوردی و چه پدر نازنینی داشتی،پدرت به گونه ای شبیه پدر من بود،با همان بزرگی و شکوه! از پدرت گفتی که علی رغم ترست از رانندگی، برایت ماشین خریده و به تو گفته:"  باید روی پای خود بایستی چون من همیشه نیستم! " وقتی از سختگیری هایش میگفتی ،یاد پدر خودم می افتادم، و تو چه بسیار دوستش داشتی. 2 هفته پیش روزی گفتی:" فردا پدرم را عمل می کنند،شرکت نمی آیم، برای پدرم دعا کنید" و چه سان دلتنگ بودی و نگران ! فردایش آمدی،  عمل به تعویق افتاده بود! سرانجام عملش کردند و ناگهان خبر دار شدیم که قلب پدرت تاب نیاورده این جراحی سنگین را و از پیش تو رفته است! وای پونه جان پدرت رفت ؟!  نازنینم ترس از مرگ پدرو مادر در دل من نیز هست ، فقدانی که حتی تصورش برایم ممکن نیست و حالا این ترس برای تو  از خیالی در ذهن و نگرانی ای در دل به واقعیتی وحشتناک تبدیل گردیده و من نمیدانم چطور می خواهی تاب بیاوری این فقدان را ؟ دیگر غروب ها که به منزل می روی و کلید را در درب می اندازی پدرت را نمیبینی ! دیگر نیست تا برایش روزنامه بخری ! دیگر نیست تا خودت را برایش لوس کنی. پونه جان یاد عکسی افتادم که سال نو با پدرت انداخته بودی! دستش را به گردنت انداخته بود و چه لبخندی بر لب داشت و امیدوار بود به زندگی در کنار یگانه دخترش! پونه جان بی پدری دردی است تسلی ناپذیر ،سخت است و چه دردناک. نمیدانم چطور امروز او را در سینه قبرستان به خاک سرد سپردی؟ دیگر نمی بینی اش،دیگر نیست تا دستش را بر شانه ات بیندازد،پونه جان سخت است بی پدری ! جانکاه است و من نمیدانم چه سان تاب می آوری ؟ گریه کن ، اشک بریز، فریاد بزن، آخر کم کسی را ازدست نداده ای، پدرت بود.....

مریم 7 خرداد88