امیر و رها

این داستان نوشته ناقابلی است،تقدیم میکنم به همه کسانی که در درگیری های اخیر به هر طریق صدمه دیده اند، روحی یا جسمی

پسرک خسته و با تردید کلید رو در قفل خونه چرخوند،امیدوار بود مادر پیرش از خواب بیدار نشه،مادر  که خواب و بیدار بود،سرشو از رو بالش بلند کرد و گفت: امیر جان اومدی مادر!؟ امیر خسته گفت: آره بخواب مادر.امیر به سمت اتاق کوچیکی میره که یه کمد،جالباسی و چادر رختخواب با کلی تشک کهنه درش قرار داره،لباساشو در میاره ومستقیم میره تو آشپزخونه،سر گاز قابلمه غذا هست،درشو باز میکنه و به عدس پلو نگاه میکنه،شکمش از گرسنگی ضعف میره،کبریتو بر میداره تا گازو روشن کنه و قابلمه رو گرم کنه ،کبریتو روشن میکنه،اما ناگهان شعله رو خاموش میکنه و میشینه کف آشپزخونه و با بی حوصلگی شروع میکنه به خوردن عدس پلوی سردی که مثل همیشه گوشت و کشمش نداره، فقط میخوره تا سیر بشه،گرمشه و کلافه،خوابش میاد !حتی جون نداره لقمه هایی رو که در دهان میذاره ،بجوه،یواش و با ملاحظه قابلمه رو میذاره رو گاز ، چراغ آشپزخونرو خاموش میکنه و به اتاق میره،در اتاقو پشت سرش میبنده ، یه پتو و متکا بر میداره،پنکه رو روشن میکنه و تلفنو از گوشه اتاق میاره کنار خودش،میره زیرپتو،باید به رها زنگ بزنه،باید صدای رها رو بشنوه،فقط شنیدن صدای رها آرومش میکنه،میدونه دیروقته و شاید رها خواب باشه ولی فقط رها آرومش میکنه،شماره رها رو میگیره،موبایلش خاموشه! امیر مطمئنه که رها هیچ وقت موبایلشو خاموش نمیکنه،دلش غنج میره،آشوب میشه،میترسه،دیگه هیچ چی براش نمونده،دیگه هیچ چیزی بهش امید نمیده،فقط رها مونده، دوباره شماره رو میگیره،موبایل خاموشه،از زیر پتو میاد بیرون و سعی میکنه دلیل قانع کننده ای پیدا کنه،به خودش میگه حتما شارژ موبایلش تموم شده و موبایل ناگهان خاموش شده! همونطور که به خودش امید میده ،خوابش میبره،خواب میبینه رها داره پرواز میکنه،خواب میبینه رها بال در آورده و داره میخنده،صبح با صدای مادرش بیدار میشه،مادر داره صداش میکنه: امیر جان،امیرم پاشو مادر، پاشو نون تازه خریدم، مگه نباید 11 سر کار باشی،پاشو.امیر در حالی که داره دستاشو به بالا میبره تا خستگی دیشبو از تنش در بیاره،رو به مادرجون سلام میکنه و میره تا صورتشو بشوره،تو دستشویی بعد از اینکه آب رو میپاشه رو صورتش ناگهان یاد رها و موبایل خاموشش میفته،میره تو آشپزخونه سرسفره مینشینه و بی اشتها لقمه نون و پنیرو به دهنش میذاره،مادر میپرسه: امیرجان دیشب خسته شدی،آژانس کار بود؟میگن خیابونا شلوغه،مردم تا صبح تو خیابونا بودن،پلیس هم بوده،اعظم خانم تو صف شیر میگفت: چند نفر هم مردن! امیر بی تفاوت به حرفهای مادرجون،داره به رها فکر میکنه، قرار بود این هفته ببرتش سینما،رها عاشق سینماس ،به امیر گفته بود، برن فیلم "درباره الی" رو ببینن،امیر رو به مادر پیرش میکنه و میگه : نه مادرجون خبری نیست،من که چیزی نشنیدم،بی خودی فکر نکن،امیر دوباره میره تو اتاق و شماره رها رو میگیره موبایلش خاموشه،دلش شور میزنه،لباس عوض میکنه و از خونه میزنه بیرون،تو راه مدام رها جلوی نظرش میاد،خنده هاش،شیطنتاش،بوسه هاش،آرزوهاش.یه بار وقتی تو بغل امیر بود ، به امیر گفته بود: امیر،میشه انقدر وضعمون خوب بشه که مسافرت بریم ترکیه،امیر گفته بود: معلومه که میریم،رها هم به امیر گفته بود: امیر مادرجونتو هم میبریم،تنهاش نمیذاریما و امیر بوسیده بودش........ رها لیسانس علوم اجتماعی داشت،شاگرد اول گروهشون بود،یه بار یکی از استادا بهش گفته بود: رها تو آینده خوبی داری دختر خیلی با استعدادی هستی!اما رها بعد از تموم شدن درسش کار پیدا نکرده بود و شده بود منشی یه خانم دکتر پوست،امیر هم علوم سیاسی خونده بود،تو همون دانشگاه با هم آشنا شده بودن،امیر هم بعد از درس،کار پیدا نکرده بود و الان............... به رها و مادرجون گفته بود تو یه آژانس ماشین، کار دفتری میکنه! امیر و رها با هم قرار گذاشته بودن ازدواج کنن،برعکس بابای رها که با این ازدواج مخالف بود، مگر اینکه امیر کار ثابت و توان اجاره خونه و اداره زندگیو داشته باشه،مادرجون امیر از همون ابتدا رها رو عروس خودش میدونست و وقتی امیر رها رو می آورد خونه، مثل عروسش بهش احترام میذاشت و دوستش داشت، امیر میترسید بره در خونه رها و سراغشو بگیره،یه بار که این کارو کرده بود داداش ممد رها، بهش توپیده بود. امیر وقت نداشت باید میرفت سر کار، ولی دل نگران بود،دلش رها رو میخواست ،کافی بود فقط ببینتش،اونوقت آروم میگرفت و میرفت سر کارش . ولی وقت نداشت،باید تا یه ربع دیگه میرفت سر کار،اوضاع نگران کننده بود و امیر باید آماده میبود،چند وقتی بود میخواست شغل حقیقیشو به رها بگه، ولی از واکنش رها میترسید،میدونست رها باور نمیکنه ک همه اون کارها رو به خاطر اون میکنه تا زودتر بهم برسن،برای اینکه هیچ کار دیگه ای پیدا نمی کرد،برای اینکه می خواست رها رو ببره ترکیه! میخواست همین روزا به رها بگه کجا کار میکنه،که اوضاع اینطور شلوغ شده بود و.............. دلش میخواست سرشو بذاره رو سینه رها و براش بگه که چه سخته کاریو که دوست نداره از روی اجبار انجام بده،برای اینکه مجبوره!برای اینکه کار دیگه ای پیدا نکرده!

شب ساعت 3 کارش تموم شد،اینبار ناخودآگاه به سمت خونه رها رفت،دلش لک زده بود،بی تاب بود و نگران،در حالی که خسته کار بود و تمام صحنه های شورش و .................. جلوی چشمش ظاهر میشد،به سمت خونه رها رفت،داشت به روزی فکر میکردکه رها خوشحال به سراغ امیر اومده بود و از تایید موضوع مقالش که درباره " آشوب های اجتماعی،اعتراض مردم و واکنش دولتمردان" بود صحبت میکرد، موضوع جالبی بود و رها شاد بود چرا که استادش اجازه داده بود تا رها مقالش رو درباره این موضوع بنویسه! امیر رسید سرکوچه رها،پرچم سیاه رو جلوی درب خونه رها دید،دلش لرزید،پاهاش سست شد،نکنه بلایی سر رها اومده باشه؟به خودش امیدواری داد،نه شاید بابا یا مامانش طوری شدن،با ترس رسید جلوی درب خونه رها،برادر رها جلوی درب مشغول بود،انگار نه انگار که شب از نیمه گذشته،صدای ضجه زنها ازداخل خونه میومد و امیر منتظر بود تا رها از خونه بیاد بیرون و آرومش کنه،امیر به داداش رها گفت: ممد چی شده؟ ممد روشو کرد به امیر و گفت : امیر جان رها رو کشتن،رها رفت،خواهرمو کشتن،امیر دیگه رها نداریم، امیر بهت زده به محمد نگاه میکرد،اشک از صورتش پایین میومد،دیگه نتونست رو پاهاش وایسه،نشست رو زمین،داد میزد :رها بیا بیرون ممد چی میگه،داداشت داره سر به سرم میذاره،رهاااااااااااااااااا،رها بیا منو رها کن از این تردید،ممد داره دروغ میگه،رها بیا بیرون،چرا موبایلت خاموشه،رها مادر جون دلش برات تنگ شده می خوام ببرمت خونه،رهااااااااااااا، ممد که خودش هم گوشه ای داشت زار میزد،دست امیرو گرفت، بلندش کرد و برای امیر گفت که رها دیشب تو اعتراضات خیابونی شرکت کرده،که ناگهان ماموری با باطوم زده تو سر رها،رها خونریزی مغزی کرده و امروز تو بیمارستان تموم کرده،امیر فقط نگاه می کرد، به ممد میگفت: ممد جان دروغ میگی،رهام کو؟ من بی رها چه کنم؟ و داد میزد رها بیاااااااااااا میخوام آخر هفته ببرت سینما "درباره الی" رو ببینی،رها بیا میخوام خونه  بگیرم عروسی کنیم،رها بیااااااااا منو رها کن از این درموندگی،بیا میخوام ببینمت! ممد امیرو آروم میکنه،امیر میگه رها کدوم بیمارستانه؟ میخوام ببینمش.....

1 ساعت بعد،ممد و امیر تو سردخونه بیمارستان سر جنازه رها ایستادند،رها هنوز لباسهاش خونیه،و امیر گریه میکنه،لبشو گاز میگیره،تو سرش میزنه ،دست سرد رها رو تو دستش میگیره و میگه رها جان پاشو امیرت اومده،رها جان پاشو .......... که ناگهان سر آستینهای طرح سنتی مانتو رها رو میبینه و بهت زده دست رها رو رها میکنه،و میفته رو زمین،داره یادش میاد که دیشب تو درگیریها مجبور شده باطوم به سر دختری بزنه که صورتشو پوشونده بوده و تنها چیزی که امیر از اون دختر یادش مونده،دست دختر و سر آستینهای طرح سنتی دختر بوده که وقتی امیر باطومو به سرش میزده ،دستشو بالا آورده تا روی سرشو بپوشونه،ولی امیر چند بار محکم به سر دختر زده بود و بعد رفته بود سراغ دیگر آشوبگران......

امیر بعد از این حادثه روانی شد. به تیمارستان منتقلش کردند،مادرجونش از غصه دق کرد و مرد و از اون رها و امیری که استادها  بهترین آینده رو براشون پیش بینی می کردند،هیچ چیزی باقی نموند ،گویی از اول وجود نداشتند.

مریم26 خرداد88

نظرات 3 + ارسال نظر
lop سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ

ضمن عرض تبریک به شما دوست عزیز که توانسته اید با زحمات فراوان وبلاگ بسیار زیبای خود را به ثبت برسانید...و تشکر فراوان بابت مطالب بسیار ارزنده و فواید ان برای هر بازدید کننده ای...شما را به گروه بزرگ اوکسین ادز جهت درج وبلاگ خود و زیباسازی محیط وبلاگ، به ازای ثبت وبلاگ و واریز پول توسط ما به شماره حساب بانکی شما دعوت مینماییم...
...ثبت نام با شما....بازدید روزانه از وبلاگتان و واریز پول به حساب بانکی شما توسط ما...کافیست در سایت زیر ادرس وبلاگ و شماره حساب بانکی خود را درج نمایید..در هر کجا که هستید..بعد از 24 ساعت تاثیر انرا خواهید دید. در ضمن فرصت طلایی در یافت 50% پول بیشتر را هرگز از دست ندهید گروه اوکسین ادز برآن است که برای تشویق بیشتر اعضایش یک فرصت استثنایی به آنها بدهد و 50% بیشتر پرداخت کند شما هم این فرصت طلایی را از دست ندهید دیگر چنین شانسی در خانه شما را نخواهد زد ....به گروه بزرگ اوکسین ادز بپیوندید.
عضویت سریع:
http://www.oxinads.com/?a=22810
همچنین سایت های پر بازدید ایران ، عضویت فعالی دراین گروه دارند....به ازای هر کدام از وبلاگهایتان پول در میاورید......تعداد زیاد اعضای این گروه نشاندهنده رسمیت این گروه و هیچ گونه سوء استفاده است. فقط وبلاگ خود را ثبت نمایید و پول پارو کنید...بدون هیچ گونه چشم داشت و تضرر مالی....در هر کجا و در هر زمان و درهر وضعیت مالی که هستید..به گروه بزرگ اوکسین ادز بپیوندید.
عضویت سریع فقط در اینجا:
http://www.oxinads.com/?a=22810
http://www.oxinads.com/?a=22810
ما منتظر شماییم به ما بپیوندید
درضمن برای فعال شدن حسابتان باید کد بنر ها را در سایتتان قرار دهید

سپیده شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

سلام مریم خانومی
دختر این چه داستانی بود دیگه... اشکم رو درآوردی...
بیچاره رها... بیچاره امیر... بیچاره ما ایرانی‌ها...

سلام دختر خوب امتحانتو خوب دادی؟ بله بیچاره رها بیچاره امیر!

رونی یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ق.ظ

داستان کلیشه ای زرد که فقط یه پوست بی ارزش هست.بخشید من رو که این قدر رک هستم.دست خودم نیست تو این انتخابات این طوری شدم.
امید وارم یه روز بیاد که شما ها هم بفهمید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد