دل نگرانی

·       سر کار بودم ، اما پشت میزم نبودم ، وقتی برگشتم تو اتاق، دیدم 4 تا تلفن داشتم که نتونسته بودم جواب بدم !خواهرم بود ، نگران شدم ! دلم هری ریخت پایین!  به خودم گفتم :" فرحناز که معمولا به موبایلم زنگ نمی زنه، اونم 4 بار !! "  ناخودآگاه فکرم به این سمت رفت که حتما مامان یا  بابا طوری شدن، فوری بهش زنگ زدم ، حتی وقتی که مشغول سلام احوالپرسی بود، به خودم میگفتم : "می خواد خبر بدی بده ،صداش گرفته! نکنه گریه کرده " گفتم: " ففر زنگ زده بودی!"گفت :" بله، آدرس مرکز مشاوره دانشگاه الزهرا رو برای دوستم می خوام" و اونوقت بود که یه نفس راحت کشیدم و آدرسو بهش دادم،نمیدونم چرا این طوری شدم ،  گاهی وقتا ترس  شنیدن خبر بد درباره پدر و مادرم به سراغم میاد !!! امیدوارم 1000 سال زنده باشن،تصور دنیا بدون اونا برام ممکن نیست وامیدوارم هیچ وقت به هیچ بنی بشری ! از این خبرا نرسه ، به قول مامانم، امیدوارم نصیب گرگ بیابون هم نشه !!

   

·       شرکت ما یه ماهنامه داخلی منتشر کرده ! امروز نسخه رایانه ایش به دستم رسید،چیز جالبی بود!ولی راستشو بخواید وقتی دیدم توی همچین کاری اصلا به من مراجعه نشده ، کمی ناراحت شدم! خیلی دوست داشتم از منم کمک می خواستن!ولی انگار احتیاجی نبوده ! باور کنید نمی خوام بگم من مهارتی دارم، نه نه، منظورم اینه که منم میتونستم کمکی باشم براشون!   

 

·       در رابطه با یادداشت "دست دادن" یه شعر از مولانا(دفتر دوم مثنوی) خوندم ،که یه جورایی به  اون قضیه ربط داره:

     هر که در وی لقمه شد نور جلال   هر چه خواهد تا خورد او را حلال

 

مریم  9 بهمن 87

نظرات 6 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.khordade59.blogsky.com

دقیقا میفهمم چی میگی ...

یک بنده ی خدا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 08:30 ب.ظ http://harjmarj.blogsky.com

سلام
من هم بعضی اوقات این جوری میشم ... آخه با ارزش تر از اون ها رو سراغ ندارم ... خدا پدر و مادر همه رو حفظ کنه ...
می دونم چه حسی داری ( در رابطه با مجله ) هنوز اول کار است .... مطمئنم که حتما ازت کمک خواهند گرفت
شاد باشی دوست جون :)

سلام ممنون!

بی نام پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:32 ب.ظ http://aseman@yahoo.com

وبلاگت داره گریه میکنه.نمیشه یه کم با روحیه تر باشی؟
پدر و مادر ها یکی از بزرگترین نعمت های دنیان و وقتی که بیش از حد خوب باشند به ادم این جور احساس ها دست میده امیدوارم پدر و مادرتون ۱۲۰سال عمر کنند تا شما دیگه نگران نباشید.در مورد نشریه محل کار هم یه مطلب خوب و جا افتاده بنویسید و بهشون بدید تا به توانایی هاتون پی ببرند

سپیده جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:39 ب.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

منم دقیقا گاهی اینطوری می‌شم...
بخصوص یه دوره که تازه مامان فهمیده بود فشار خون داره همش نگران بودم٬ اما الان بهتر شدم!

به امید سلامتی همه مامان باباها.

یک بنده ی خدا شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:53 ب.ظ http://harjmarj.blogsky.com

مسروووووووووووووووووووووووووووووووور از راه می رسد ... مریم ... مریم ... مریم کجایییییییی ؟؟؟
منم مسرور :))))))))))))))))

خیلی خوبه که مسروری!خوش اومدی!

مهاجر افغانی یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.hezare3.blogfa.com

کتاب به کسی قرض ندید،اگر هم می دید، اسم کتاب ،کسی که اونو قرض گرفته و تاریخی که کتابو ازتون گرفته یادداشت کنید،چرا که خیلی وقتا یادتون میره کتابتونو به کی دادید واونوقت باید مثل من بیچاره ! بیفتید دنبال پس گرفتن کتاباتون از اینو اون!

:)
این مورد رو دقیقا باهات موافقم .
چندین کتاب من به همین صورت از دستم رفت .
خیلی جالب اینکه سه دوره از کتابهای دو جلدی ام فقط جلد دو یا جلد یک اون رو دارم . :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد